پنجشنبه، شهریور ۰۴، ۱۴۰۰

I’m hurting;

And I can’t stop it.

چهارشنبه، تیر ۳۰، ۱۴۰۰

مغزم واقعاً و با سرعت رو به انحطاط است. از خودم و نفهمیدن‌هایم می‌ترسم.

کاملاً غیراستعاری یا کنایی.

دوشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۴۰۰

تا نوبت من دو ساعتی مانده. هم تنبلی‌ام می‌آمد برگردم خانه و دوباره بیایم، هم می‌خواستم اگر شد زرنگی کنم (کاری که هیچ‌وقت نتوانستم بکنم) و زودتر از نوبت بروم تو؛ هم اینکه می‌خواستم آن‌جا بمانم. نُه روز بود محیطم محدود شده بود به اتاق و بالکن و سرویس بهداشتی. از بیرون‌بودن خوش‌حال بودم. مطب یک طبقه از ساختمانی قدیمی و متروک است. حیاط پشتی آن پر از نخالۀ ساختمانیست. انگار خانه رها شده و کسی نمی‌تواند برایش تصمیمی بگیرد و علی‌الحساب اجاره‌اش داده‌اند به این دکتر جوان. احتمالاً به‌خاطر ساختمان عظیم شهرداری که نور را به روی آن سد کرده. داستان تکراری خانه‌های قدیمی و ساختمان‌های جدید. احتمالاً برای اهالی یک شهر بزرگ مثل تهران این‌جا اصلاً خوشایند نباشد. ورودی داغان و راه‌پلۀ پر از خاک و اتاق انتظار بی‌قواره و مراجعینی نا-شیک.

مراجعین زیادند. صدای سرفه قطع نمی‌شود. من شک دارم کجا منتظر بمانم. حس می‌کنم ممکن است ویروس به کسی منتقل کنم. بین راه‌پله و اتاق انتهایی می‌روم و می‌آیم. اولین بار است انگار دوباره عضوی از این شهرم. چهره‌ها آشنایند. لهجه‌ها و رفتارها آشناست. اینکه زنی با روبه‌روییش احوال‌پرسی می‌کند و بعد با عضوی از خانواده پشت تلفن ترکی حرف می‌زند، پدیده‌ای آشناست. زن روبه‌رویی می‌گوید مادرش در آی‌سی‌یو بستریست. به‌خاطرکرونا و او هم آمده چک کند مشکلی نداشته باشد. می‌گوید در حیاط بیمارستان با سوپ و آبمیوه منتظر می‌مانند تا شاید نگهبان گذاشت بروند بالا. بعد پرستار به مادرشان اشاره می‌کند که ملاقات‌کننده دارد و او هم برمی‌گردد چند ثانیه‌ای از پشت شیشۀ آی‌سی‌یو چهرۀ ملاقات‌کننده را می‌بیند و همین. زن می‌گوید مریض دل‌گرم می‌شود می‌بیند کسی آمده است ببیندش. حرفش خیلی درست است. می‌روم بیرون تا ماسک‌ها را چند لحظه بردارم و بینی‌ام را پاک کنم. مراجعین بیش‌تر مسن‌اند. با همراه می‌آیند. ناگهان انگار می‌فهمم چه‌قدر آدم مسن داریم. کندتر از ما، اما زندگیشان را می‌کنند. خیلی‌هاشان از پس خودشان برمی‌آیند. خیلی هاشان با کمک فرزند یا همسرشان از پس زندگی برمی‌آیند. خیلی‌هاشان از این مریضی جان سالم به‌در بردند.

مادرجان من نتوانست. یعنی توانسته بود. خیلی خوب تا این‌جا پیش آمده بود. با وجود اینکه این یک سال منعش می‌کردند این‌ور و آن‌ور برود، گاهی می‌زد بیرون. پارک خلوت روبه‌روی خانه چه اشکالی داشت که نباید می‌رفت؟ هر هفته به من زنگ می‌زد. از من می‌خواست مراقب خودم باشم و غذا خوب بخورم. اگر من می‌آمدم گرمسار، به او سر می‌زدم. کوتاه و باعجله. همیشه دلم می‌خواست باهاش طولانی‌تر صحبت کنم. پیوند ضعیفم با او را دوباره بسازم. مثل بچگی. هیچ‌وقت انگار فرصت مناسبی نبود. مادرجانم ادامه داد. با تمام تنهایی‌هایی که نصیب روانش شد. مثل همۀ آدم‌های پیر دیگر. مادرجان من گوشش نمی‌شنید. نمی‌توانست آن‌طور که می‌خواهد در مکالمات ما شرکت کند. می‌دیدم کلافه می‌شود. اما آخرش شاید رها کرد. شاید از خودش خسته شده بود. شاید هم بدنش واقعاً نمی‌توانست دربرابر کرونا مقاومت کند.

نمی‌دانم بگویم کرونا چه اثری روی زندگیم گذاشته. قبل از کرونا هم من آدم بیرون‌رفتن و گشت‌وگذار و سفر و مهمانی نبودم. ماندن در اتاقم ترجیح همیشگیم بوده؛ هرچند بدون آنکه بفهمم حالم را بد می‌کرد و می‌کند. هالۀ روابطم با آدم‌ها احتمالاً تارتر شده. خودم را به‌سختی می توانم تعریف کنم یا بفهمم. و خب هیچ‌کدام این‌ها نباشد، یکی را از ما گرفت. و هراس‌هایی به‌جا گذاشته که نمی‌دانم تا کی ادامه دارد.

شاید اگر چند ثانیه از پشت شیشۀ آی‌سی‌یو برایش دست تکان می‌دادم، می‌توانست خوب شود. مرگ چیز بدیست. بعد از آن جز حسرت چیزی نمی‌ماند. حسرت از آن دردهای بی‌درمان است. و دل‌تنگی.

سه‌شنبه، آذر ۱۱، ۱۳۹۹

هر تن‌ساییدن ساقۀ سبز گیاهی به دیوار سیمانی و هر سرک‌کشیدن شاخۀ درختی از لابه‌لای میله‌های آهنی، در کنار همۀ آن چیزهای دیگر، تو را به یادم می‌آورد.



دوشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۹۹

در راه با خودم حرف می‌زنم و قولی سست می‌دهم که امشب دیگر جایی حرفی می‌نویسم. به خانه که می‌رسم، خسته‌ام. نمی‌فهمم منشأ این خستگی کجاست. خیلی وقت‌ها خستگیم را باور نمی‌کنم و تذکری می‌دهم که زیاده‌روی نکن. آن‌قدرها خسته نیستی. ولی خسته‌ام. حرف‌ها و خاطرات بی‌ارزش آن روز در سرم می‌پیچد و به‌سختی چیزی برای تعریف‌کردن پیدا می‌شود که رنگ‌وبوی نق‌زدن نداشته باشد. خلاقیتم ته کشیده. واقعاً همین‌طور است. آسمان را کم می‌بینم. درخت، تا دلت بخواهد درخت می‌بینم. هر روز مرد تعمیراتی موتورسیکلت را می‌بینم. با موتورسیکلتش و جعبۀ ابزارش در حاشیۀ بزرگراه بساط کرده و تقریباً همیشه یک تا سه مشتری دورش را گرفته‌اند. لابد حسابی خبره شده. امروز کسی -کمی بالاتر از توحید- موتورسیکلتش را پیاده در حاشیۀ بزرگراه به‌سمت شمال می‌برد. هدفش معلوم بود. اولش می‌گفتم چه‌طور است که همیشه کسی این‌جا موتورسیکلتش خراب شده. نگو تعمیرگاه است. طرف احتمالاً برای خودش اسم‌ورسم‌دار شده و موتوری‌ها می‌شناسندش و رفع هر نقص‌وایرادی می‌آیند پیش تعمیرکار حاشیۀ چمران. امروز داشتم فکر می‌کردم اگر عکاس بودم از چه زاویه‌ای از او عکس می‌گرفتم که بدهم روزنامه‌ای برای گزارشی از سطح شهر چاپش کند. طوری‌که زشتی شهر هم در عکس نیفتد. آن قسمت شهر نمای زشتی دارد. یک بیمارستان هزارتخت‌خوابی درحال‌ساخت است و ترافیک نامنظم و هوای آلوده. اما تعمیراتی‌ای به این قشنگی ندیدم. مرد درحال تعمیر به‌همراه صاحب موتورسیکلت که اعتماد از نحوۀ ایستادنش پیداست. مشتری‌ای دیگر هم کمی آن‌ورتر. اصلاً آن نقطه محل اعتماد است. واقعاً تصویر گیراییست. چند آدم با موتورهایشان کنار بزرگراه. چون موتورسیکلت در تهران برای خودش نمادیست. انگار اغلب سوارانش سخت‌کوشند. هرچند شخصاً از موتورسیکلت‌ها می‌ترسم و فراریم. ولی این تصویر مستثنی است. نتوانستم قاب خوبی انتخاب کنم. حتی خلاقیت انتخاب نام را هم برای تمیرکار ندارم.

روزهایم با فکر کسانی که دوستشان دارم می‌گذرد و درکنار آدم‌هایی که حاضر نیستم بعد از ساعت کاری حتی از کنارشان گذر کنم. گاهی یکی از همکارها که شبیه عروسکیست که انگار با  الهام از اروپایی‌های شرقی ساختنش، صبح‌ها یا عصرها در مسیر همراهم می‌شود و بین من و خلاصی فاصله می‌اندازد. شاید این عدم‌ پذیرش است که خسته‌ام می‌کند. هم تسلیم شده‌ام هم نه. هم رها می‌کنم هم نه. همیشه همینم. جمع اضداد. لحظه‌ای سر طیف، لحظۀ بعدی ته آن.

شنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۹۹

فاصله می‌گیریم. تنها جسممان. آن هم شاید. در این فاصله میدان دید زیبایی دارم. همان‌گونه که وقتی در آغوش می‌فشارمت. صلح رنگ نارنجی نور لامپ‌های حیاط‌ها و تیربرق‌ها با آبی لاجوردی آسمان بعد از غروب. صلح بادی که از پنجرۀ باز می‌گذرد با موهای من. و هجوم صلح به چشمان من، وقتی در خوش‌وبش‌ها عمیق می‌خندی؛ خم می‌شوی و کف دو دستت به زانوها تکیه می‌دهند، خنده‌ات بی‌صدا می‌شود. و دوباره کمر که صاف می‌کنی، سر را به چپ و راست تکان می‌دهی. با انگشت اشاره عینک روی بینی صاف می‌کنی با کلماتی دوستانه از بین لبانت پرلبخندت سوی دوستی، عزیزی جاری می‌شود.

در این فاصله‌ها مشغول تماشایم. به این شهر که می‌آیم انگار به تو نزدیک‌ترم.

من تو را، در قدم‌هایم به‌سوی صلح، عاشق می‌شوم.

دوشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۹۹

در پرنده‌ها دقیق‌تر می‌شوم. قمری‌ها هرسال کم‌تر از سال پیشش از آدم‌ها می‌ترسند. کلاغ‌ها هم با چشمان سیاه و براق و نوک تیزشان مرا می‌ترسانند. پرستوها انگار مستند. جیغ می‌کشند و بی‌پروا از بین ساختمان‌های سیمانی جاخالی می‌دهند. کبوترها روی دیوارهای قدیمی و خانه‌های متروکه نمای بهتری دارند. گنجشک‌ها اما از همه زیباترند. پاهای ظریفشان موقع پریدن‌های کوتاهشان نرم روی زمین فرود می‌آید. آب‌ودانه برچیدنشان آن‌قدر ظریف است که باعث می‌شود مسیر عوض کنم. و اگر کسی خوش‌شانس باشد و گوشش را به آواز پرنده‌ها بدهد، شاید بلبل‌خرما هم ببیند. کمی از گنجشک بزرگ‌تر با سری سیاه و لپ‌های سفید که زیر دمش زرد و بقیۀ تنش خاکستری است. آن روز صبح، یکی از آن‌ها دیدم روی شاخه‌ای بیرون زده از سیم‌کشی بالای دیواری در خیابان پردیس که آواز می‌خواند. ایستادم به تماشا. و وقتی راه افتادم پرنده هم شروع به پرواز کرد و روی درخت پربرگی صدمتر جلوتر نشست و دیگر پیدا نبود. شاید در آن لحظه بود؛ شاید لحظه‌ای دیگر و درحال تماشای پرنده‌ای دیگر، یا شاید در مسیر برگشت و سوار تاکسی، که با خودم گفتم پرندۀ من هم مثل پرنده‌های دیگر است. بارها شده حس کردم پرنده‌ای همینکه به حضور آدم آگاه شده، درحال تماشایش یا جست‌وجویش لابه‌لای شاخه‌های امن درختی، دست از خواندن می‌کشد. انگار این انتظار او را بیش‌ازحد خودآگاه و اعمالش را وابسته‌ به‌ محیط می‌کند. توجیهی ‌بی‌پایه‌ است. این شباهت غیردقیق اما مرا سرخوش کرد.

شنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۹۹

خطّ ونک جمهوری تاکسی‌ای دارد فکسنی، طبعاً با راننده‌ای خسته. ترحم دائمی من نسبت به اشیا و آدم‌ها با کمی لختیِ آن ساعت عصر مخلوط می‌شود و با اینکه می‌توانم سوار تاکسی بهتری شوم، روی صندلی تاشوی درماندۀ همین ون می‌نشینم. می‌دانم چه لحظات کش‌داری را باید با این راننده و وَنَش، حرارت ماشین‌های ترافیک و سکون چراغ‌های قرمز و تقاطع‌های مسیر طی کنم. خودم را، بعد از کلنجاری نه‌چندان کوتاه، به دست این کندی می‌سپارم. پلک‌هایمان سنگین است. زمان دیر می‌گذرد؛ اما چون کسی دلشوره‌ای ندارد، می گذرد دیگر. چشمان راننده را در آینۀ جلو می‌بینم با هالۀ تیرۀ وسیع دورش. دیدی؟ پلکش افتاد. ون مسیر مستقیمش را می‌رود حتی وقتی چمران کمی می‌پیچد. سرعت شاید چهل کیلومتربرساعت. چهرۀ راننده می‌گوید جای نگرانی نیست. من هم وا می‌دهم. بگذار کمی استراحت کند. و تصور می‌کنم این ون که اتصالات قطعاتش خیلی سست به‌نظر می‌آیند، اگر بخورد به جایی، چه می‌شود. چندان فاجعه‌بار نخواهد بود.

داغی باعث می‌شود حواسم را از راننده بگیرم و به آفتاب بدهم که سر راهش به مغرب تیغش را به کف دست‌های من هم می‌کشد. خشکی‌ها مثل گردوخاکِ روی میز، روی پوست می‌درخشند.

مثل همیشه، لابه‌لای تصاویر شلوغ مسیر، تو پیدا می‌شوی. چه‌طور این فاصلۀ کم‌رمق رنگ موهایت از سیاه را فراموش می‌کنم و هربار که در نور روز می‌بینمت انگار اولین بار است این رنگ را می‌بینم، نمی‌دانم. تار موهایت از آفتاب جان می‌گیرند و خودشان را در چشمانم جا می‌دهند. تازگی گیاهی وقتی‌که به برگ‌هایش آب می‌پاشند، در دل بیدار می‌شود.

چه وقت از روز بود؟ یادم نمی‌آید؛ گنجشکی را دیدم که در آفتاب پر می‌زد و ذرات غبار با درخشندگی از اطرافش پراکنده شدند.


جمعه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۹۹

  براي اولين بار و حالا چشمم باز مي‌شود. که او لبخندي صورتي دارد. صورتي را هيچ‌وقت در زندگي نداشته‌ام. رنگ غروب ها هم برايم صورتي‌اي نبوده که لبخنده اوست. صورتي لاله‌ها هم نه. صورتي شيک توت‌فرنگي هم نيست. صورتي گونه‌هاي من هم فرق دارد. لبخند صورتي او قرمز روشن نيست؛ که سفید ملتهب است. سفیدی بی‌آلایشی که گل انداخته. نه از شرم، که از گرمای درون. بوی صورتی را می‌شنوم. بوی پوستش را. که با انحنایی رقیق کش می‌آید. و هلال چشمانش را صمیمی‌تر می‌کند.
  حالا تلألؤ این صورتی امن روی روزهای من است.
  بدون ترس از غرق‌شدن، شیرجه می‌زنم.

سه‌شنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۹۹

  بعد ازینکه مطمئن شدم تمام تصاویر تلفن همراه را به حافظۀ لپ‌تاپ منتقل کرده‌ام (که البتّه در این مسیر مجبور به وارسی و حذف چندبارۀ تصاویر شدم که حتّی همین هم قلبم را کمی می‌لرزاند)، حالا نوبت این بود که تمام آن هشتصد و خرده‌ای فیلم و تصویر از آلبوم تلفن همراه حذف شوند. تجربۀ خوبی نیست. با اینکه می‌دانی حدّاقل یک نسخه از تمامشان و حتّی نسخه‌ای پشتیبان از بعضيیشان داری، با این حال با چشمان نیمه‌باز تصاویر را انتخاب می‌کنم و گزینۀ حذف را می‌زنم. سازندۀ این گوشی این امکان را به تو می‌دهد که برای حذف تصاویر تجدیدنظر کنی. و تو که بارها به این موضوع فکر کرده‌ای، مجبوری دوباره این روند ناخوشایند را در پوشه‌ای به نام «به‌تازگی حذف‌شده» تکرار کنی. 
  این نیاز حس می‌شد که همه چیز بازبینی می‌خواهد. باید از نو تصاویر را انتخاب کنم و به حافظه‌ها بیاورم. باید از نو به خاطره‌ها فکر کنم. به اینکه من در آن‌ها چه بودم؟ چه می‌کردم؟ این لبخند/خنده، این نگاه به کجا نشانه رفته است؟ و البتّه نیاز دارم در اینکه چه تصویری باید ثبت شود، بیش‌تر دقّت کنم. انبوه تصاویری که در تکاپویند برای جاودانگی بخشیدن، خستگی‌ خود را به چشمانم می‌کشند. تکرّر. تکرّری که در حقیقت حس نشده امّا ترجمۀ تصاویر از خاطرات من خواهد بود.
  .
  لابه‌لای صحبت‌ها می‌خواهد مثالی بیاورد از فیلمی که من ندیده‌ام. به ذهنم می‌آید بگویم صبر کن، هنوز ندیدمش. البتّه که داستان فیلم لو نمی‌رود، امّا ترجیحم این است نشنوم از فیلمی که ندیده‌‌‌ام و قرار است ببینم. هی کلمات در ذهنم می‌آیند امّا زبانم فرمان نمی‌برد و بعد خودم را می‌بینم محو فضا شده، نشسته روی صندلی سینمایی که کلمات، صدای او و حالت چهره‌اش ساخته است. بی‌عقلی کرده‌ام اگر در این لحظه زبان در دهان بچرخانم و خود را از این تجربه محروم کنم. سکوت می‌کنم و به‌آسانی غرق می‌شوم. آیا ممکن بود این خطوط داستانی بهتر از راهی که فیلم‌ساز انتخاب کرده، تصویر شوند؟ در تجربۀ شخصی همه چیز ممکن است.

جمعه، دی ۱۳، ۱۳۹۸

در مرز خوش‌حال بودن مرددم. در ذهنم صداییست که به تردید هلم می‌دهد. آیا پایم را از مرز عبور دهم؟ فقط کمی نزدیکش می‌شوم. می‌شود کمی خوش‌حال باشم؟ پاهای سنگینم را تکان می‌دهم و به مرز خوش‌حالی نزدیک می‌کنم. فروغ فرخزاد، که به تازگی اشعارش را شروع به خواندن کرده‌ام، عبارت "امید عبث" را زیاد استفاده می‌کند. دست‌کم تا این‌جا که من پیش رفته‌ام. اما در این نقطه، در نقطه‌ای که هنوز در گذار از کرختی و ته‌ماندۀ اندوه گذشته به خوش‌حالی محتمل آینده و شیرینی لحظۀ پیشینش هستم، هنوز خبری از امید نیست که بخواهد عبث به نظر آید. اصلاً چیزی به "نظر" نمی‌آید. جز این لحظه و اجزایش . جز این باریکۀ نوری که روی قالی افتاده. جز این رنگ درخشان. من در نافهمی کامل موقعیت و فهم کامل آن چیزی هستم که می‌بینم. حالا که همه چیز بی‌دریغ زیباست، حالا که همه چیز بی‌دریغ می‌خندد، پنجه‌های پا را با احتیاط با مرز مماس، و هجومی از شادی را حس می‌کنم. اما او وقتی به من می‌رسد، کمانه می‌کند و به آن طرف مرز برمی‌گردد. مرز را با خود می‌کشاند و جابه‌جا می‌کند. حالا دوباره بین پاهای سنگین من و مرز خوش‌حالی فاصله افتاده؛ به خاطر تداعی شادی‌های غم‌شدۀ گذشته.  این‌جا مفهوم امید عبث خود را بازنشان می‌دهد؛ به خاطر تداعی امیدهای عبث گذشته. پس پردۀ شفاف اندوه، که برای لحظه‌ای کنار رفته بود تا باریکۀ نور را عبور دهد و به قلب قالی بتاباند، دوباره روی چشمان من می‌افتد. چشمان آستیگماتی که می‌خواهد ردیف آخر نشانه‌ها را در بینایی‌سنجی بخواند، اما نمی‌تواند... مرز خوش‌حالی برای من آن‌گونه تار می‌شود. غشای این اندوه تمام بدن من، استخوان‌هایم، همۀ اعضای درونی‌ام و روشنایی‌های سرم را در بر می‌گیرد. حالا کم‌کم موقعیت را می‌فهمم. هشیاری‌ام برمی‌گردد. پاهایم گزگز می‌کنند و خسته‌اند. به عقب تلوتلو می‌خورم. می‌خواهم بروم. به تاریکی برگردم. امید خسته‌ام می‌کند. باریکۀ نور برای خاطره زیباست. تو برای خاطره زیبایی. زیبایی، حقیقت است. حقیقتِ زندگیِ من. اما واقعیتِ آن نیست. واقعیت، آن چیزیست که ثابت می‌کند امید من عبث است. واقعیت، دیواریست که بین من و خوش‌حالی بالا می‌رود.

دوشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۹۸


گم‌ام. بدون بعضی آدم‌ها گم و بدون تاریخ‌ام.

دوشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۹۸

تلاش می‌کنم. پیوسته. امّا نمی‌بینمش. محصول را نمی‌بینم، یا حس نمی‌کنم؛ چرا البتّه؛ در این لحظه یادم آمد که گاهی از ساز می‌شنومش.
همه‌اش درحالِ‌تماشا و توجه به جزئیات. درحالِ‌تلاش برای فهم، به‌خاطرسپردنشان. تا بعدتر پیاده کنمشان. در نوشته‌ای، طرحی، رنگی. خیلی تلاش می‌کنم. در اتوبوس، تاکسی و قطار پیوسته درحالِ‌تلاش هستم. چشمانم را خیره می‌کنم، تنگ می‌کنم، می‌بندم و باز می‌کنم. "تلاش می‌کنم" شاخه‌های درخت را یاد بگیرم و بفهمم. سعی می‌کنم در عمل هم تمرین کنم. به خیال خود غرق در دنیای اطرافم شده‌ام. بعد که قلم برمی‌دارم، انگار از نقطۀ صفر هم پس‌تر رفته‌ام. با همسفری که کل مسیر را خواب بود، فرقی ندارم. آن همه تلاش؟ هیچ خبری نیست.
پس از حال الگو بردار. همین لحظه. بیا. این صندلی. نمی‌شود. انگار نمی‌فهمم. کاملاً مطمئن شده‌ام که صندلی را نمی‌فهمم. تناسب‌های اشتباه، این خط این‌جا انحنا دارد. این‌قدر سخت است؟ دستم کار خودش را می‌کند. شاید پیوند اعصابم با اعضای بدنم ضعیف است. گمان می‌کردم دارم در دریایی از سازگاری اجزا غلت می‌زنم و درک بالایی دارم. از اشیا. از طبیعت. کلّاً دنیای بیرون. ندارم. در لحظه‌ای که دارم کلاغی را تماشا می‌کنم و با تمام وجود تلاش می‌کنم که بفهمم، دارم کاملاً نمی‌فهمم.
کتاب هم که می‌خوانم، همین بساط است. خیلی تلاش می‌کنم. دوباره و چندباره جملۀ نویسنده را می‌خوانم. چه می‌گوید؟ نمی‌فهمم.
خیلی تلاش کرده‌ام. هر چه بیش‌تر فکر می‌کنم، می‌بینم مدت‌هاست زنده بودنم وقف تلاشی شده که حاصلی از آن پیدا نیست.

شهر تعطیل بود، باران زیاد. شب را درست نخوابیده بودم. صبح زود درحالِ‌تلاشی و به بهانۀ کتابخانه بیرون زدم. مسیر را به اشتباه طولانی کردم. پیاده از این‌ور به آن‌ور. از همان روز تلاش‌هایم را چندبرابر کردم. عطش پیش‌روی. تلاش کن. بیش‌تر بفهم. بیش‌تر ببین. چرا خودت را زدی به کوری؟ چشمانت را باز کن. ببین آن گربه در رفت و تو ندیدی!
و من هم‌چنان دارم نمی‌فهمم. هرچه بیش‌تر تلاش می‌کنم، بیش‌تر نمی‌فهمم.

سه‌شنبه، مهر ۲۳، ۱۳۹۸

نقاشی‌ها فریاد می‌کشند و هیچ‌کس کر نمی‌شود.

یکشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۹۸


سرم روی بالش نیست، پایین بالش است. رادیو روغن حبۀ انگور گذاشته‌ام پخش شود. شاید جلوی افکار مرا بگیرد. یک دایره در سرم رسم می‌شود.
کسی در سرم گله می‌کند: موهایم را چیدم که شبیهشان شوم. موهایم را آبی کردم که شبیهشان شوم. حالا طوسی شده، بنفش شده، قرمز شده، قهوه‌ای شده.
دایره تنگ‌تر می‌شود. جلوی افکارم گرفته نمی‌شود. انتظار سفیدم درون دایره می‌چرخد. تا حالا کسی با اشتیاقی که من دارم انتظار ناامیدی را کشیده ‌است؟ نکشیده است.
اتاق‌های ما دور حیاط است. یک زوج‌ضلعی منتظم که وسطش حفرهایست به آن پایین، آن کف، که حوض است و دورش درخت‌های بلند تا بالکن اتاق ما که درش باز است. بوی خوش‌بختی و دلشوره می‌آید. بعد آسمان برق می‌زند و پس از آن رعد و بعد صدای شرشر. دایرۀ من هم می‌خورد و با باران پخش موزاییک‌ها و شهر می‌شود.

چهارشنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۹۸

یادی چو آب

   برای نامهربانی‌هایی که مرا در یاد ی می‌اندازد.
و برای مهربانی‌هایی که مرا در یاد ی غرق می‌کند.

پنجشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۹۸

دادگاه

آن روز که پرنده‌ها نامم را صدا زدند و گفتند این خون‌ها که بر برگ درختان ما راه افتاده، ردش را روی سرانگشتانت پیدا کردیم و چشم بدوزند به دهان من که پیش‌تر به بال و پرشان و به پرواز سوگند خورده بود جز حقیقت نگوید؛
تو بدان آن روز هم نامت هزارباره روی زبانم زمزمه خواهد شد.
تو که با تمام بی‌گناهی‌ات در گناهان من شریکی.

سه‌شنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۹۸

وقتی عزیزی ساز بزند

طنین تار تار تار تار تار و من
وقتی دیدم تار می‌شد
جلوی کانکس
تار تار تار تار تار

سه‌شنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۹۸

سراسر منِ امروز،
چیزی نبود که می‌خواستم بشوم و می‌خواهم باشم.

سه‌شنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۹۸

مسیرهای همیشگی. بدون کوچک‌ترین انحرافی. سایه ها را دنبال می‌کنم. پل‌ها. خطوط ساییده‌شدۀ عابر پیاده. اما از بدنم روی بدنم آب می‌چکد. قطره‌های آب را دنبال می‌کنم. باد را التماس می‌کنم. به خاک دیوارهای داغ تقه می‌زنم و آفتاب موهایم را سبز می‌کند. کمی بیش‌تر در آفتاب بمانم هم‌رنگ تاکسی‌ها می‌شوم و مسافرها از من‌ خواهند خواست آن‌ها را به مقصدشان ببرم. آن هم در حالی که تمام شهر پر از عطر است. عطر غریبه‌ها. عطرفروشی.
اگر تاکسی می‌بودم روی پیشانی برچسب می‌زدم: لطفاً در تاکسی عطر پخش نکنید.
وگرنه مثل ماهی رو آسفالت. و آدم‌هایی که به مقصدشان نمی‌رسند.

جمعه، تیر ۲۸، ۱۳۹۸

بی‌اثر

پاهایش را روی زمین گذاشته بود تا تعادل دوچرخه‌اش را در حالت ایستاده نگه دارد. یک رشته کاغذ رسید دستش بود و سعی می‌کرد لوله‌شان کند. بعد آن‌ها را در جیب راستش گذاشت و با دوچرخه‌اش به راه افتاد. دور باغچه را پیمود و پیچید در خیابان بیستون.
سرم را روی دفترچه خم می‌کنم. انرژی زیادی دارم؛ پس پاهایم را با ریتم تند آهنگ هماهنگ می‌کنم.
دوباره آن‌جاست. رول کاغذ را باز کرده و دوباره می‌پیچد. نیم متری می‌شود.
"اگر سر و ته رول را بکشی، دوربین می‌شود."
همین کار را می‌کند. از سمتی که قطرش بزرگ‌تر است روی چشمش می‌گذارد. اگر کودک نباشد، میدان فاطمی، بانک سرمایه، بانک سپه، داروخانه، مسجد نور و کارمندها را می‌بیند. بعد دوربینش را جمع می‌کند و در جیب راستش می‌گذارد. موتور قرمز از کنارش رد می‌شود و باعث می‌شود از جایش کمی بپرد. خودش را که پیدا کرد، دوباره غیب می‌شود.
کیک شکلاتی هیچ مزه‌ای ندارد. بدون ‌خاصیت. بی‌اثر. انگار وجود ندارد.
سرم را که بلند می‌کنم دوباره می‌بینمش. این بار سمت چپ باغچه است. دوباره رول کاغذ را شبیه دوربین روی چشمانش می‌گذارد و رویش به سمت شرق. دوربینش را که جمع کرد و در جیب راستش گذاشت، بیسیمش را از جیب راست پشتش درمی‌آورد و دوباره به سمت شمال پا می‌زند.
8:25 دقیقه است و من به سمت جهانمهر راه می‌افتم. سمند زرد سوختۀ فراموش‌شده را رد می‌کنم و اثر انگشتم را تحویل دستگاه می‌‌دهم.
بعضی روزها پرتوهای نور از لابه‌لای ابرها از آسمان خودشان را به زمین می‌رسانند. مرا از آن‌ها بالا بکش.

سه‌شنبه، تیر ۱۸، ۱۳۹۸

جایی شنیدم:
Absence makes the heart grow fonder…
Maybe.
شاید.

شنبه، تیر ۱۵، ۱۳۹۸

هجی

م  زبر مَ ن ساکن من ب زیر بِ ه ساکن به ت پیش تُ و ساکن تو ف زیر فِ ک ساکن فک ر ساکن فکر ن زیر نِ م ساکن نم ی ساکن نمی ک پیش کُ ن زبر نَ م ساکن کنم.

یکشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۹۸


قطعات اتومبیل به طرز عجیبی به تو وصل شده بود. و تو سعی داشتی آنها را از پوست و گوشتت جدا کنی. سر که چرخاندی مرا دیدی.
مثل همیشه، در درد.
کلمهای رد و بدل نکردیم، اما اشک چرا.

شنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۹۸

هیچ پنجره‌ای نزدیک نیست. از این چراغ قرمز که بگذرم، در باز می‌شود و چند ثانیه قبل از آن، او را بین دو دستم می‌گیرم تا در که باز شد، رهایش کنم. مثل آن‌هایی که این روزها در خیابان دیده می‌شوند، نارنجی نیست. از آن‌هاییست که وقتی منبع نور را می‌بینند، آرام می‌گیرند.
آن‌قدر تند بال می‌زند که بال‌هایش دیده نمی‌شود. مثل مرغ‌های مگس‌خوار. شاید چون می‌خواهد از پنجره عبور کند و خودش را به خورشیدی، چیزی برساند.
به چراغ قرمز که رسیدم، از میله‌ای که اتوبوس را دو تکه می‌کرد، رد شد. با نگاه دنبالش کردم؛ معلوم بود راهی پیدا کرده. به سمت چراغ مهتابی می‌رفت و همین که رسید، ناگهان بال‌زدن‌هایش متوقف شد و آرام گرفت. حالا خال‌های روی بال‌هایش دیده می‌شد.

خودم را در نقطۀ مقابل پروانه می‌بینم؛ به خاطر تنفری که گاه و بی‌گاه از بعضی آدم‌ها - با این‌که مرتکب خطایی نشده‌اند -  درونم سر بلند می‌کند و باعث می‌شود احساس آزادی کنم.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۹۸

در سرم چیزهای زیادی ندارم. اما همین چیزهای محدود هم سنگینی می‌کند. چیزهایی مثل تنهایی و تعدادی کلمه، چندتا اسم، مشتی تصویر از این و آن که گاهی عاقبت یاداوریشان نوسان احساسات است و بعد دوباره تنهایی و تعدادی کلمه.
نرسیدن هم هست.
نگاه می‌کنم به نموداری که نرم‌افزار از نتیجۀ حل یک عالمه معادله می‌کشد. نمودار هم‌گراییش. با این نمودار می‌خواهد به من حالی کند چه‌قدر از جواب درست فاصله دارد. بیش‌تر وقت‌ها هم‌گرا نمی‌شود. یعنی کیلومترها و سال‌ها از جواب درست فاصله دارد. گاهی آن‌قدر سریع واگرا می‌شود که از حد تحمل من بیرون می‌رود و درجا دکمۀ کنسلش را می‌زنم.
آدم را به درماندگی می‌اندازد. به نرسیدن.

شنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۹۸

 not a dreamer anymore

گفته بودم تاب نمی‌آورم؟

جمعه، فروردین ۰۹، ۱۳۹۸

آن‌که تلخی زیتون است


این شعر چند روزیست دوباره جلوی چشمانم است. گفتم برایش طرحی بکشم؛ تکراری از آب درآمد. در پوشه‌هایم دنبال تصویری هم‌حس گشتم؛ چیز قابلی پیدا نکردم. هنگام جست‌وجو لابه‌لای نقاشی‌ها و طرح‌های هنرمندها هم آن‌قدر به بیراهه کشیده شدم که اصل قضیه را فراموش کردم.

دوشنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۹۸


چون زندگی من مدت‌هاست شعری ندارد.

such a waste

شنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۹۷


  مقدمۀ یک
  سه‌تار امانتی را مجبور شدم بدهم برود. می‌خواهند همه‌جور قرض و قوله را قبل از رفتن صاف کنند. این اواخر ویدئوهای آموزشی نیما فریدونی را پیدا کرده بودم که همۀ درس‌های کتاب روح‌الله خالقی را -هم با تار، هم با سه‌تار- می‌زد. یک بار دور کند، یک بار تند. کتاب را می‌گذاشتم سمت چپ، ویدئو را روی هر نت متوقف می‌کردم و پرده‌ها را می‌شمردم تا برسم به انگشتی که سیم را نگه داشته. همین یک نت را یک بار خودم می‌زدم، بعد گوش می‌دادم ببینم همان صدا را می‌دهد یا نه. که نمی‌داد. چون اول کار نیما فریدونی یک سری اصطلاحات ردیف می‌کرد که بگوید سازش روی کدام دستگاه (؟) کوک شده. البته احتمالاً همۀ سازها هم صدای یکی نمی‌دهند، حتی اگر مثل هم کوک شده باشند. بعد می‌رفتم سراغ کتابی که ترانه‌های قدیمی داشت. بهار دل‌نشین را توانسته بودم حفظ کنم. خیلی ابتدایی اما خب بس بود برای این‌که گاهی ساز را از کیفش دراورم. یک بار هم سیمش پاره شد. گفتم کارم درآمد. باید در گرمای تابستان ساز امانتی را با آن کیف پِرپِری‌‌اش تا بهارستان بکشانم. از شبیر پرسیدم کدام فرشگاه. گفت بیاورش شرکت سیم می‌اندازیم دوباره، که بردمش شرکت. شبیر آن روز کمی ساز زد. آخرش آقای قنادیان‌پور گفت او هم ترامپت (؟) می‌زده. رئیس من هم گفت مدتی دنبال گیتار بوده.
سیمی که شبیر انداخته بود هم پاره شد. این بار خودم سیم انداختم. می‌خواستم تمرین‌ها را مرتب بروم جلو تا برسم به ترانه‌های مرغ سحر و رسوای زمانه. کمی خوش‌بینانه بود.
 بعد گفتند ساز هم جز قرض و قوله‌هاست. کمی سخت بود. وابسته به ساز که نبودم. اصلاً چیزی هم بلد نبودم. اما صدایش خوب و زنده بود. جایش توی پاکت اکریلیک‌ها بود. هربار که برمی‌داشتمش، به این فکر می‌کردم که چرا به جایش سراغ نقاشی نمی‌روم. بعد خودم را با بهانه‌هایی شبیه وقت کم و بساط شلوغ نقاشی راضی می‌کردم. همراه مهربانی شده بود؛ از نقاشی مهربان‌تر.
.
  یک
  بعضی آهنگ‌ها خاصیت دوره‌ای دارند. یعنی در یک دورۀ خاص، ذهن -کاملاً بی‌اختیار و بی‌غرض- آن‌ها را انتخاب می‌کند و آهنگ منتخب هرازگاهی خیلی اتفاقی از توی سر شروع می‌شود و به زمزمه می‌رسد.
  امشب وقتی دیدم دارم آهنگ را زمزمه می‌کنم، ترجیح دادم به خود واقعیش گوش دهم. صدای ساز آن‌جا به آهنگ اضافه می‌شود که خواننده می‌‌خواند: "لحظه‌های عمر بی‌سامان می‌رود سنگین".
  همین‌ نقطه جایی بود که ناگهان فهمیدم چه‌قدر برای سه‌تار امانتی دل‌تنگ شده‌ام.
.
  دو
  آلاباما نمی‌روم اما
  دل‌تنگ.
  همین.

پنجشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۹۷

دست‌های خالی، قلب دورافتاده

پنجشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۹۷

دوشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۹۷

آرزو می خوام باهات حرف بزنم

  مرد نبش شمالی خیابان ونک، گوشی تلفنش را جلوی دهانش می‌گیرد و داد می‌زند:
 -  آرزو می خوام باهات حرف بزنم
  جمعیت برای کسری از ثانیه سرعتش را کم می‌کند. و برای کسر باقی‌مانده از ثانیه با خودش تکرار می‌کند که اتفاقاً او هم می‌خواهد با آرزو حرف بزند. و پس از یک ثانیه قدم‌هایش را تند می‌کند تا حداقل به اتوبوس دومی برسد.

چهارشنبه، دی ۲۶، ۱۳۹۷

ولا تُجفِل الطير فوق جدائلها
ترجمهٔ فارسی از شعر پیدا نکردم و چون مترجم خوبی نیستم؛
تُجفِلْ فعلی امری‌ست که مصدر آن به معنی به هراس انداختن و گریزان کردن است. جدائل هم می‌شود موهای بافته‌شده.
به گمانم همین‌قدر دانستن عربی برای مواجه شدن با این مصراع محمود درویش کافی باشد. 

دوشنبه، دی ۲۴، ۱۳۹۷


وقتی پاییز سروقت نیاید، صدای باران در زمستان یخ می‌زند.

جمعه، دی ۲۱، ۱۳۹۷

احساس می‌کنم نیستم.

جمعه، آذر ۲۳، ۱۳۹۷


- we’re having one of those moments, right now.
+ what moment?
- one of those moments that everything is so perfect and so wonderful that you almost feel sad because nothing can ever be this good again.
+ so, basically I’m depressing you?


(gilmore girls, s01e16)

چهارشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۹۷

  اگر تو از میدان ونک که در این ساعت احتمالاً با مانیتور تبلیغاتی بزرگش غرق در نور شده، راهت را کج کنی، ایستگاه تاکسی را که در این ساعت شبیه یک تظاهرات منقطع است و اتوبوس‌های خط ونک-آزادی را رد کنی، از ماشین پلیسی که پردیس را یک‌طرفه کرده بگذری، درب نگهبانی را که در این ساعت بسته است، باز کنی و وارد حیاط دانشگاه شوی و از بین محل پارک ماشین‌هایی که حالا هرکدام در خیابان‌ها پخش شده‌اند عبور کنی و پلکان اضطراری را دو طبقه پایین بیایی، در پنجرۀ روشن روبه‌رویت دختری را می‌بینی که مقنعه را با گیرۀ مو روی سرش ثابت نگه داشته، گاهی می‌خندد، گاهی با دیمین رایس می‌خواند و تصور می‌کند اگر از جایش بلند شود و پنجره را باز کند، تو را می‌بیند.
  اما او این کار را نمی‌کند تا اگرش خراب نشود.

دوشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۹۷

خیابانی (سه)

  وقتی دستۀ ابرها با شادی از شهر رفتند، ساختمان‌ها و آبی و باد و رشته‌کوه‌های البرز در هم می‌دوند و برگ‌ها از روی شاخه‌ها می‌پرند، روی شیشۀ تاکسی کنار سمعک مسافر می‌افتند. صدایی که این مسافر می‌شنود، به بلندی صدای افتادن همین برگ‌هاست. لبخندش در تقاطع وحدت و فروزش مثل پریدن برگ‌ها، از صورتش پر کشید روی چشم من افتاد بعد از این‌که هردو با قدم‌های تند از پیاده‌رو، کوه‌های نیمه‌سفید شمال و مأموران امنیت اخلاقی پشت به پارگی‌های جین من سبقت بگیریم.
  در پناه چنارها می‌توان زیر باران با بارانی نازک و بدون چتر رفت. تنها گاهی قطره‌های به‌زمین‌نرسیده روی برگ‌های در حال کنده‌شدن جمع می‌شوند و دسته‌جمعی سقوط می‌کنند. در هر خیابانی که گردن چنارهایش هنوز روی تنشان باشد. آسمان بنفش و سرمه‌ای و خاکستری دارد افتاده روی سر چنارها. به ازای هر چنار، به ازای هر شاخه، به ازای هر برگ، به ازای هر قطره، اگر گردنم کش می‌آمد، آن‌ها را می‌بوسیدم. ولی گردن من مثل یک ستونِ کوتاه شده که سر سنگینم را نگه داشته تا روی شانه‌ای که نیست، نیفتد.
  پیدایش کردم. فاصلۀ بین صفحۀ مانیتور تا کلمات. آن‌جا که دیدم نقطۀ روی نمایشگر برای هیچ کدام از حروف کلمۀ مدرنیته نیست و فقط یک لکه است. فاصله را حس کردم.
یک‌شنبه‌ها که روز اول کاری بعد از دو روز تعطیلی بود، من خودم را تعطیل کرده بودم. اگر یک روز قبل از جمعه یا یک روز بعد از یک‌شنبه هم تعطیل رسمی می‌بود یا من یا شبیر مرخصی می‌گرفتیم، فردایش که مرا می‌دید، می‌گفت:
" یک سال است که ندیدمت."
و من توی دلم لبخند می‌زدم.


دوشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۹۷

خیابانی (دو)

 خاصیت تنهایی بازگشت به گذشته‌ست.
 از روی همین پل باید به آن‌ طرف خیابان رفت. پنجره‌ها دایره‌اند، این ساختمان سه شماره پلاک دارد. جوی این سمت است که آب دارد.
 در تاریکی سایه‌ها روی سایه می‌افتند. آدم‌ها روی درخت. چهره‌ها همه آشنایند. در کم‌تر از یک ثانیه می‌شود به یک‌دیگر و به گذشته بدل شوند. آینه هم می‌شوند.

"سفیر برو. سفیر برو". تبلیغاتی که از اوریگامی ساخته شده‌ست. اوریگامی‌ای که از تبلیغات درست شده‌ست. شبیه پرنده. شاید درنا. شبیه تِرِنِدون، گونه‌ای از دایناسورهای پرنده، اما زیبا. پرنده‌ست. با کمک انگشتان می‌پرد. به رنگ نور و نارنگی می‌پرد. عابرها بایستند از انتهای شاخۀ پربرگ درخت خون می‌چکد و بعد رنگ جوانۀ بهار می‌شود. پرنده بال‌ها را امتحان می‌کند. سفیر برو. سفیر روی شانۀ سایه می‌نشیند. شانه به سایه تکیه می‌دهد. سفیر روی شاخه می‌نشیند. سفیر می‌پرد. سفیر روی پیشانی تو می‌نشیند.
 حالا این‌جا ایستگاه است. از این ایستگاه گذرا هستند. تمام این پیاده‌رو نوعی ایستگاه است. گذار به انتظار. این‌جا منتظر. برای همه. برای همیشه. آدم‌ها پا جای پای هم‌دیگر می‌گذارند. سفیر برو.
 بیسکوییتی زیر پا خورد می‌شود. زیر پا خیلی چیزها خورد می‌شود. و زنده می‌ماند. پوستۀ شکلاتی ترک برمی‌دارد و مایع سوزاننده به گلو جاری می‌شود. سفیر بلندتر می‌پرد.
امروز گربه‌ها برگ‌های شمشاد را می‌بوییدند. سه گربه این عمل را تکرار کردند. البته یکی‌شان فکر می‌کرد شمشاد برایش طناب نگه داشته و بیش‌تر بازی می‌کرد تا بوییدن. سفیر از روی شمشادها می‌پرید، وقتی باد به سمت شرق می‌رفت و وقتی همۀ ترافیک به سمت شرق عجله داشت.
 "باید زندگی کرد". از همین لحظه زندگی شروع می‌شود. "سر بالای قلب، قلب بالای لگن، شانه‌ها به سمت زمین". چند تکه ابر، برگ‌های درختان، چند پنجرۀ قدیمی، گربه‌ای سیاه و دارای شأن اجتماعی، کتانی‌ها، خش‌خش شلوار جین، قدم‌ها، به خطوط موزاییک. به آسفالت‌های بی‌خطوط. به برگ‌های له‌شده. به ته‌سیگار. به گودال آب. به تصویر درون گودال آب. به مقصد دور. به مقصد دور پشت سر. آینه شد. تاس آینه شد دوباره بینداز. آینه در آینه می‌شود بی‌نهایت. به گذشته.
 خاصیتِ بودن کنارِ تو هم بازگشت به گذشته‌ست.

جمعه، مهر ۲۰، ۱۳۹۷

خیابانی

  شاید از اسکان. شاید این وسط تاکسی سوار شدم. شاید از پارک ملت، شاید هم از خبرنگاران. شاید بالاتر. پیاده می‌روم. چون زود بود. شاید هم تا میدان رفتم و برگشتم. دوری در باغ موزه زدم. در آینۀ سرویس بهداشتیش آرایش کردم. تأثیری نداشت. اما موهایم بلند بود. شالم آبی واقعی. مگر این‌که روی پلکان موزه بنشینم. بیرون دروازه نیمکت هست.
  به جای آب دو جفت پا در حوض مستطیلیست. دختر افتضاح ویولون می‌زند. پروانه دوست دارد از خط من یاد بگیرد. خط من در نامه دیده شده بود. ر را روی خط بنویس. گردی صاد و نون. اسم دوستم را بنویس. الف قر می‌دهد. فال باز شد یا نشد. کدام شعر بود.
  کمی از کیک باشد برای پروانه. در تاریکی پیدا نمی‌شود. دیدمش. زیر نور آن چراغ یک پروانه می‌گردد. چه دل کندن سختی.
  دوستم با دوستم می‌روند یک طرف. من با دوست او و دوست‌پسرش سوار پراید می‌شویم. چراغ‌ها رنگ عوض می‌کنند. درخت‌های بالای پارک‌وی بلندند. به بلندی فلسطین.
  یک پیکره گذاشتند بغل درخت‌ها. در کناره‌گذر پیاده‌رو. پشت‌سر پیکره آبی آسمانی-فیروزه‌ایست. همین رنگ‌ معروف کاشی‌. سعدیست یا حافظ یا کدام شیخ شاعر یا عارف؟
  دستم را از شیشه عبور می‌دهم. دستم از بین ستون‌های سفید رد می‌شود. دستم درون آب آبی می‌شود. و ماهی مثل خون‌آبه از کف دستم بیرون می‌زند اما سایه‌اش سالم است. دستم درون عکس می‌رود. درخشش نور روی آب همان چهار چشم‌های عکسند. فرصت نشد. فرصت نشد تعریف کنم چرا گیر افتادم.
  دیواری آجری به رنگ آجری. کهنه. هفت دقیقه دیرتر، سه دقیقه زودتر. این‌جا بهترین جا برای کنده‌شدن است. بکَن. کنده شو.
   وسط پیاده‌رو شکاف افتاده بود تا طولانی. از همه طرف آدم می‌آمد. تنشان دستم را به خاطر اصرارش مجازات کرد. به دستم تنه زدند. خسته شدی.
  حوض کامل معلوم نیست چون رواق بخشی از آن را پوشانده. نقشه را برو بالاتر. شرکت. حالا غرب. می‌روم کارگر. شانزدهم. این‌جا یک بار نفسم برید. آخرین باری که برای دویدن تلاش کردم. گریه هم کردم. بیهوده بود. اتوبوس از بیستم تا پل را سخت‌تر می‌رود. باد اشک آورده. تنبلی در دنده معکوس کردن و حالا دور موتور میفتد وقتی آسمان صبح رنگ اول شب است. پل خلوت است. باد اشک آورده زیر پل ترافیک است.
  یک روز برمی‌گردیم.
  نقشه می‌رود روی خوابگاه. بین درخت‌ها و از بالکن‌ها آب راه افتاده. خودم را می‌بینم که همه‌جای خوابگاه خودش را می‌کشاند گاهی هم شلنگ‌تخته انداز.
  آن‌جاکه مفتح به انقلاب می‌رسد. صورت من چسبیده به شیشه چون چهار نفر پشت 206 نشستیم. بهتر.
  صاعقه‌ای زد امشب، کوبش تیزش انگار زمین را لرزاند. شاید تنها حس لرزش بود. شاید به بام ما خورد. پنجره را یواشکی باز کردم. از طرفی ترس داشتم رعدی بخزد روی قاب پنجره و بیاید توی دستم، هم این‌که دوست داشتم بفهمم صاعقه کجا فرود آمده. انگار که بتوان از لای پنجره ردی پیدا کرد از این‌که صاعقه کجا خورده. خنده‌دار. توی شهر به این گندگی. پیدا کنی صاعقه کجا خورده. بعد از آن‌که صاعقه‌ای نیست.
صاعقه که رفت، با آذین فیلم بچه‌های آسمان را تماشا کردیم. 
ماهی‌ها فقط به تاول‌های پاهای بچه‌ها بوسه می‌زنند.


دوشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۹۷

  یک بار هم شبیه پروانه شده‌ام. پرپر پرپر. کجا بروم؟ کجا بنشینم؟ این‌جا. نه این‌جا. نه این‌جا قشنگ‌تر است. همه‌جا همه‌جا. 

دوشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۹۷

  چیزهای زیادی برای -به قول تو- "رهانیده شدن از بیهودگی" وجود ندارد. کوچک‌ترین چیزی که چنین قابلیتی دارد، باید روی هوا قاپید. 
  دل‌تنگی یک روی خوش هم دارد؛ یعنی دل، ارزشی در آن‌چه گذشته و دیگر نیست، دیده که برای حتی لحظه‌ای با خود می‌گوید کاش به آن برگردد.
  داستان‌هایی که می‌گفت، دلم برای آن‌ها تنگ می‌شود و بین من و بیهودگی اندکی فاصله می‌افتد.

  خواب دیدم حرف‌های دلقک را از کتاب عقاید یک دلقک پاک کرده‌اند. کتاب خلاصه شده بود. ناقص بود. شاید هم برخی خطوط سه‌نقطه داشت. چهرۀ غمگین شنیر در ذهنم می‌آید و جملاتش دربارۀ ماری. از خودم می‌پرسم چرا چنین کلماتی باید از کتاب حذف شوند طوری که انگار به آن‌ها نیازی نیست.
  این‌جا همه چیز ناتمام رها می‌شود. آخرین فیلم سینمایی‌ای که در خانه کامل دیدم برای چند ماه پیش است. سریالی هست یک قسمت پایانی‌اش مانده که مانده. طرح‌هایی هستند که به نقاشی نرسیدند. صفحۀ چندِ مجله که مصاحبۀ او با فلانی‌ست هم نیمه رها شده. همان‌جا که از حوض ماهی می‌خورد. مزۀ توتون در دهانم ناتمام است. آخر جمله‌هایم جویده شده‌اند البته همیشه بوده‌اند. موهایم ناتمامند و نمی‌شود با کش بستشان. بالای سر این نوشته در نسخۀ پیش‌نویس وبلاگ یک عالمه پاراگراف یادداشت است که وسط جمله ول شده‌اند.
  در خواب دیگری می‌بینم که موهایت را بور کردی. بور زرد. برای "اینتگره" شدن لابد. خوش‌حال بودی و من هم می‌خندیدم-با تعجب- که خوش‌حالی. هنوز نمی‌دانم چه ضمیری استفاده کنم بهتر است. از این ذوق، پیچکی شروع به روییدن کرد و خواست دور آستین‌ها بپیچد که جاخالی داد و پیچک درون‌تهی روی زمین افتاد. این هم ناتمام.
  تنها کتاب‌ها هستند که به هر زوری شده به آخر می‌رسند. بیلیارد در ساعت یازده ونیم می‌خوانم که هاینریش بل نوشته. در قسمتی از کتاب تعریف می‌کند که فهمل چه‌طور غرق در حرفه‌اش، خود را از هیاهوی دنیا جدا کرده و در آتلیه‌اش می‌نشیند و از آن بالا در ساعات استراحت یوهانا را تماشا می‌کند و زندگی را. در لحظه تصور کردم، که کاش آتلیه‌ای می‌داشتم پر از ماده. سطل و تیوب رنگ و گچ و روغن رنگی. همه چیز. با پنجره‌ای با دید کافی به خیابانی، میدانی، جایی. سرم را که به خاطر خستگی گردن از روی کاغذ بلند می‌کنم، زندگی را می‌بینم. شاید تو را هم دیدم. مشغول کاری. 
  و بعد برمی‌گردم به کاغذ خودم. چون تنها آن‌جاست که می‌خواهم و بهتر است بهش برگردم.

سه‌شنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۹۷

این جهنم تمام‌عیار همان چیزی‌ست که باید در آن باشم.

سه‌شنبه، تیر ۱۲، ۱۳۹۷


  من چندان ناراحت نیستم.
  ساختمانی که دفتر بخش ما در آن است، قدیمی‌ست اما با طراحی داخلی و رنگ متناسب با تم کمپانی پوشیده شده. باید بگویم تم کمپانی چون معادل فارسیش غلط‌انداز است. چون کمپانی واقعاً خارجی‌ست و همان باری را دارد که منظور من است. شبیر چند وقت پیش گچ‌بری‌های مختصر روی حاشیه‌ دیوارها را که به سختی از بین تزیینات کمپانی دیده می‌شد، نشانم داد. شبیر، گچ‌بری‌ها، آقا رضا و رئیس‌های من اهل کمپانی نیستند. خودمانی‌اند. شاید کم‌تر از سه روز این‌جا حس غریبه بودن داشتم.
  جای من در دفتر شرکت نزدیک پنجره‌ست. این روزها که برق می‌رود، میز من نور کافی دارد. و تاریکی زیبایی هم دارد. من از قطع برق دفتر گله‌ای ندارم.
  نگار دو میز جلوتر می‌نشیند. من چراهای احتمالی خاموشی‌های ممتد و اخبار دیگر را فراموش می‌کنم و به تتوهای نگار و تکه‌ای از موهایش که بلندتر است فکر می‌کنم. فکر می‌کنم که من هم دلم می‌خواهد تتو داشته باشم. این‌که کاش موهایم بلندتر بود و دستم در مدل دادن بازتر.
  نبش شمال شرقی تقاطع طالقانی-ولیعصر پاساژ بزرگی‌ست. مجتمع نور؟ همان‌که بعد از امتحان تافل از سرویس بهداشتیش استفاده کردم. همان‌جا که روی پل روبه‌روی آن آخرین تصویر زنده از صورت تو را تماشا کردم. البته شاید آن‌جا شاید هم چهارراه. تو شاید یادت باشد که شاید است یا صددرصد؛ اما من نمی‌پرسم چون خواهی گفت یادت نیست.
  بالای درب اتوماتیک پاساژ اطلاعیه زدند که این‌جا محل عرضۀ محصولات تولیدکنندگان پلاسکوست. خیلی وقت است. پاساژ برای لوازم کامپیوتری‌ست. پاساژ هم خاموشی است. فروشنده‌ها بیرون مغازه‌هایشان ایستاده‌اند و با هم حرف می‌زنند. در مغازه‌ها باز است اما از تعطیل هم تعطیل‌تر.
  [...] به این فکر می‌کنم که امید چیست. و این‌که آیا در این لحظه مفهومی دارد یا نه، که آیا درونم وجود دارد؟ دیگر چندان به آینده فکر نمی‌کنم. اما به یک دنیای دیگر فکر می‌کنم. خیال می‌کنم. شاید در این عبارت‌ها امید وجود دارد. دور می‌نماید.

دوشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۹۷

  هیچ اتصالی وجود ندارد. هیچ اشتراکی. هیچ دلیلی. هیچ دلیلی برای ماندن وجود ندارد. ضربۀ آخر را حافظه می‌زند. حافظه عامدانه و هم‌پای حس از گذشته فاصله می‌گیرد و دروغ شروع به تولد می‌کند. جست وجوی مدام. جست‌وجوی مدام بعد از بیرون آمدن از دریا. در خشکی می‌توان شنا کرد؟ عجب حس غریبی. حالا که دیگر نیاز نیست برای زنده ماندن شنا کرد. باید نشست. زیر ابر و آفتاب، باد و رعدوبرق. روی ماسه‌های خشکِ هیچ. دست‌ها می‌خواهند حرکت کنند. اما محیط دیگر سیال نیست. باید راهی باشد. برای برگشتن به دریا. آب تلخ چشم و دهان و دماغ را پر می‌کرد اما دست‌کم کاری برای کردن بود،دست‌وپا زدن در آب، حسودی کردن به ماهی، فرار از آن یکی ماهی.
  دستی دراز شد. انگار دریا برایش تشت آب باشد و حشره را از روی آن برداشت و انداخت بیرون تشت.
  دریا در خواب شبیه دریای واقعی نیست. همیشه پشت دیوارهای بلند است، در دارد. یا دو طرفش دیوار است. دریایی کوچک. دریایی خفه. اما دریاست. موج دارد ساحل دارد. برویم آن‌طرف‌تر شاید دیگر دیواری نباشد؟
  دستی دراز شد. دست آشنا غریبه شد. خاطرات را به عقب راند. شاید چیزی در عکس‌ها پیدا شود. نمی‌شناسم. جز دو عکس: کسی که مرا از دور تماشا می‌کند و کسی که در تاریکی و باران در خودش غرق می‌شود. گونه‌های سرخ. صدای آرامی‌ست... در این لحظه رشته پاره می‌شود و ماسه ها کف پا را می‌سوزانند.
  خیلی تلاش کردم. دست‌وپا زدم، شنا یاد گرفتم، و وقتی به شنا و آب تلخ دریا عادت کردم، به خشکی هل داده شدم. بار از روی دست و پاها برداشته شده. نکند انتظار می‌رود بپرم؟ یا شروع به دویدن کنم؟ یا شروع به کندن زمین؟ موج‌ها من را به خشکی پس می‌زنند.
  در تاریکی دست به دیوار سرد کنار تخت می‌کشم. اگر بی‌خوابی باشد، پیشانی. دیوار سرد آرامش‌بخش است. تلاش برای لمس چیزی. برای یاداوری. اتصال پوست به جسمی سرد به امید گذر از حال. دیوار کمک می‌کند تصاویر به ذهن راه پیدا کنند و نروند؛ شاید.