یکشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۹۵
دوشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۹۵
رنگ را حذف کنیم، من لال می شوم
"آخه اگه ایستگاه
نزدیک قبرستون پیاده بشم زودتر میرسم خونه"
اتاقها سایههایی به
رنگ سرمهای دارند. و این به هیچوجه به معنای تاریکی خانه نیست، فقط به این معناست
که اگر چشم بتواند از هواپیما این خانه را ببیند و سقف آن هم برداشته شود، تنها لکهای
سرمهای خواهد دید. قسمتهای روشنتر خانه هم غروبها به رنگ قهوهای-طوسی، طلوعها
به رنگ قهوهای-قرمز و عیدهای رسمی هم لابد به رنگ آبی-زرد دیده میشدند.
وز وز بیوقفهی آهنگ از
لای در کابینتها و از لابهلای چروکهای ملافههای پای تخت و از زیر پایههای
کاناپه شنیده میشود.
زیبایی سالهاست جایی در
این خانه دراز کشیده؛ یا روی کاناپه، یا روی تخت. هزارتا شیشهی خالی که قبلاً جای
سس یا کشک بودهاند، هم دورش کرده و با چیدمانی بیقاعده از همه طرف تا ته خانه
گسترش پیدا کردهاند. نه اتّفاقاً؛ پای او هیچ وقت به این شیشهها نمیخورد و تا
به حال پیش نیامده هیچکدامشان واژگون شوند کف حانه.
صدای وزوز آهنگ؛ از جرقههای
بیثمر فندک.
«چلچله» از در و دیوار و
پنجره وارد خانه میشود. همیشه با صاحبخانه پیوند عمیقی داشته است امّا هیچکدام
از حضور دیگری در خانه باخبر نیستند. چلچله تا به امروز چندین برابر صاحبخانه
گریه کرده است. بعدها ادعا کرد که سالها پیش از امروز بدون این که چرایَش را
بداند، در جاهای مختلف بدنش دردهایی حس میکرده که به گریه میانداختندش. چلچله همچنان
که اشک میریزد از بین شیشههایی که حالا کمکم آب در آنها شروع به جمع شدن کرده است،
پابرهنه قدم برمیدارد. امّا نشانی از درهمرفتگی ابروها یا چروک پیشانی یا خم شدن
لبها در چهرهاش نیست؛ انگار که اشکها فقط از سر حساسیت باشند.
صدای وزوز آهنگ؛ از نیشهای
"عنکبوت روی یخچال".
صاحبخانه خوب میداند
کسی در رنگ سرمهای خانه دویده است امّا میگذارد سالها بعد وقتی "استفاده
از چتر در هوای برفی به درد بخورد"، پیاش را میگیرد.
صاحبخانه
ده سال است که دراز کشیده است و حرفی نزده مگر در مواقع ضروری. مدّت ده سال در
واقع میشود کمتر از ده سال و بیشتر از صد سال. صاحبخانه هنگام نقّاشی هم
درازکش است. همانطور بدون تغییر در حالت اعضای بدنش نقّاشی میکند. در واقع سِحر
خانه به همین است: صاحبخانه جایی صبورانه دراز کشیده و چلچله تنها شاهد حقیقی نقش
شدن زنان بر در و دیوار و کف و سقف خانه است. هر گاه حرکتِ نقوش روی سطوح خانه
متوقّف میشود، رنگ رقیقی در آب درون یکی از شیشهها شروع به پخش شدن میکند...
صدای وزوز
آهنگ، از لاک برّاق همهی زنانی که صورتشان هیچوقت تمام و کمال پیدا نیست.
بو میآید. بوی رنگ
موهای حل شده در آب شیشهها. سرمهای خانه دارد به آبی نفتی میگراید.
چلچله خودش
را میبیند که در حال نقش شدن است امّا بیتفاوت آن را به یکی از لحظههایی که در
آن میگویند "آخ من این اتفاق را انگاری دیده بودم" نسبت میدهد و به
قدم زدن خودش ادامه میدهد و بیصدا اشکش را هم میریزد و در جستوجوی زیبایی چشم
میگرداند.
به آینه میرسد.
صدای وزوز آهنگ، از نفسهای
چلچله و صاحبخانه.
گرد و غبار
آینه را نگرفته است. هیچ چیز در خانه غبار ندارد. رنگ و آب با سرعت بیشتری در
شیشهها جمع میشود و همزمان صاحبخانه در آینه دیده میشود: از جایاش بلند شده
و پشتسر چلچله ایستاده. رنگ از انگشتاناش شروع به بالا رفتن کرده است. چلچله
دیگر گریه نمیکند امّا تصویر خودش را در آینه کمرنگتر میبیند. رنگ از مچ دستان
صاحبخانه بالا میرود. شیشه ها پرتر از رنگ میشوند. رنگ باختن چلچله ادامه دارد.
رنگ از ساعد بالا میرود، وزوز آهنگ از لبهی آغشته بهرنگ تمام شیشهها. رنگ از
آرنج بالا میرود، چلچله نمیداند اشکهای باقیمانده دیدش را تار کرده یا واقعاً
تصویرش در آینه حال محو شدن است... هیچ جایی روی پوست صاحبخانه دیده نمیشود که
رنگی نشده باشد. ژاکت زرشکی جایی که چلچله چند لحظه پیش ایستاده بود بر زمین ولو
شده. حالا دیگر صاحبخانه چلچله را نه در آینه، بلکه فقط در تصویر چشمان خود میتواند
ببیند.
رشته کاموای
زرشکی مانند مار راه خود را از بین شیشههای کف خانه پیچان و پیچان به سمت انگشت
صاحبخانه، پیدا میکند و در قالب گرهای کور بغلش میکند.
اشتراک در:
پستها (Atom)