مژههای دختر آنقدر
بلند بود که روی پلکها و زیر چشمها سایه میانداخت. آرایش کبودی بود. گریه که میکرد
کسی نمیفهمید، چون تا قطرههای اشک از سایه درآیند و برقشان در نورِ آفتاب روی
گونهها دیده شود، آستینی میآمد و خشکشان میکرد. او همان چیزهایی را میبیند که
بقیه میبینند و همان چیزهایی در فکرش میگذرند که در فکر بقیه. کسی تا به حال مژههای
شما را توصیف کرده است خانم؟ این سؤالی بود که من بعد از سالها جرأت پرسیدنش را
پیدا کردم.جوابی هم نشنیدم. جز برقی گذرا وقتی سایهی مژههایش در نور آفتابی که
همه را در یک زیبایی طلایی آنی یکدست میکرد، کوتاه شد. من در یک چشم به هم زدن یک
رواننویس مستهلک و یک دفترچهی سیمی با سیمهای کج را از جیب لپتاپ کوله پشتی
بیرون کشیدم و شروع کردم به توصیف. دختر هم بدون کنجکاوی (یا بدون بروز آن) مشغول
تماشا بود. من توصیف میکردم، این توصیف داشت سالها طول میکشید چون من داشتم با
خوشحالی از این مسئله که پیری دیگر برایم مهم نخواهد بود سالها طولش میدادم.
کسی تا به حال دستهای شما را توصیف کرده است خانم؟ شاید. میتوانم بپرسم چهطور؟
نور خورشید هزاران دست را طلایی و زیبا میکند. دستهای سیاه من شروع کرد به
توصیف. دستهای توی جیب، دستهای توی دست، دستهای از فشار مشتکردن سفیدشده، دستهای پیر، دستهای
رها، دستهای زیبا، دستهای با انگشتان زیباتر. و مژههای دختر شروع کرد به
خندیدن. شبیه خندیدن نامادری سفیدبرفی وقتی آینه به او میگفت زیباترین زن دنیاست.
بعد گفت نه کسی توصیف
نکرده. امّا او در تمام سالهای خرّمی که تا به حال زندگی کرده، توصیف دخترهای
دیگر را دزدیده و به دیوار اتاق چسبانده و عصرها رهگذرها نیمنگاهی میاندازند، یک
تار مویشان سفید میشود چون یاد خاطرههای خودشان میافتند و بعد پشت چراغهای
عابر میایستند تا چند سال بعد. چون اگر چراغ عابر سبز هم شود موتورسیکلتها می
آیند عابرها را پراکنده میکنند. شبیه سمپاشی کشاورز روی سر ملخهای مزرعه. دختر
هم در اتاقش را میبندد قفل میزند و همراه سایر ملخها شروع میکند به جهیدن.همه
با هم از روی صفحههایی که از دیگری در اولین ملاقاتشان هدیه گرفتهاند آواز می
خوانند: "میپّرم میپّرم تورو از یاد (نِ)میبرم." بعضیها میگویند میبرم
بعضیها نمیبرم امّا این تأثیری در معنا ندارد. یک ملخ خیلی زیبا هم برایشان
فلوت و گاهی هارمونیکا می زند. شما تا به حال ملخی را توصیف کردهاید خانم؟ در
انشا از ما میخواستند توصیف کنیم به گمانم کرده باشم. بعد برقی زد. چیزی به یاد
آورده بود که من میدانم چیست چون قبلاً توصیفش کرده بودم. من از دختر عذرخواهی
کردم و وقتی تندتند راه میرفتم نفسم را حبس کردم نکند عطر غریبهای را درون ریه بکشم.
و از روی پل آهنیای که سنگینی دو بدن را تا مدتها روی خود میکشید جهیدم.