رسم بر
اینه که هر وقت دم به پایان رسوندن کار مهم و مربوطی باشم، بهانه های مختلف برای
فرار از آن چه که باید انجام شه از هر گوشه ی اتاق که فکرشو بکنم سر در میارن. این
که سی و یکم آگوست به نظرم مهم اومد که دلم بخواد پست داشته باشم توش و این که سال
دو هزار و پونزده سه تا تو ماه می و سه تا تو ماه آگوست پست داشته و من می خوام یکیش بشه چهار که تا به این ماه جمعا بشن هفت چون پستی قبلا بوده که با اعداد سه و چهار و هفت خیلی
سر و کار داشته و من تمومش نکردم و چون تو سی و یک سه به علاوه ی یک چهار می سازه و
اعداد این جان که مهم می شن.
پس بهتره
آدم بگه که تو سی و یک آگوست که من فکر می کردم هشت شهریوره نه نُهش، رفتنت چه قد
دل تنگی اوُرد نه اندازه ی روزای قبلش و بعدش؛ و این که خب نمی شه از رفتنت چیزی
نگفت و خیلی چیز زیادی هم گفت، نه این جا، نه بقیه ی جاها.