دوشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۹۴

.mermaids sing sad

رسم بر اینه که هر وقت دم به پایان رسوندن کار مهم و مربوطی باشم، بهانه های مختلف برای فرار از آن چه که باید انجام شه از هر گوشه ی اتاق که فکرشو بکنم سر در میارن. این که سی و یکم آگوست به نظرم مهم اومد که دلم بخواد پست داشته باشم توش و این که سال دو هزار و پونزده سه تا تو ماه می و سه تا تو ماه آگوست پست داشته و من می خوام یکیش بشه چهار که تا به این ماه جمعا بشن هفت چون پستی قبلا بوده که با اعداد سه و چهار و هفت خیلی سر و کار داشته و من تمومش نکردم و چون تو سی و یک سه به علاوه ی یک چهار می سازه و اعداد این جان که مهم می شن
پس بهتره آدم بگه که تو سی و یک آگوست که من فکر می کردم هشت شهریوره نه نُهش، رفتنت چه قد دل تنگی اوُرد نه اندازه ی روزای قبلش و بعدش؛ و این که خب نمی شه از رفتنت چیزی نگفت و خیلی چیز زیادی هم گفت، نه این جا، نه بقیه ی جاها.

جمعه، شهریور ۰۶، ۱۳۹۴

dear dog you're killing us

  صاحب خونه ی دوتا خونه اون ور تر ما جای دیگه ای زندگی می کنه ولی یه سگ اورده که مواظب خونه ش باشه. حتماً صاحبش روزی یه بار براش غذا میاره ولی بقیه ی روز این سگ تنهاست. با این حال من و نگین در طول روز بارها صداشو می شنویم. فک می کنیم چی باعث می شه که شروع کنه پارس کردن-جدا از وقتی که صاحبش میاد. مورچه؟ مارمولک؟ گنجشک؟ برگای باد آورده؟ شاید هم صدای موتورا و ماشینای توی کوچه یا چیزای عجیبی که از بالای شهر رد می شن یا حتی هزارتا چیز دیگه ای که جزءِ ذهنیات آدم نیست.
  تنهاییش منو اذیت می کنه. گاهی فک می کنم از بین دوتا دیوار چی کار می تونم واسش بکنم، با این همه ترسی که ازش دارم. که حداقل بدونه ما داریم صداشو می شنویم و هر دفعه، هر بار که پارس می کنه، کارمونو تعطیل می کنیم و فقط به صدای اون گوش می دیم.

  آدم تنهاییش هیچ وخ و تحت هیچ شرایطی صد در صد پر نمی شه. من هم نمی تونم بگم که آیا به خاطر اینه که لزومی نداره این تنهایی پر شه یا این که حق آدم هاست که تنهایی رو داشته باشن یا لیاقتشونه که تنهایی بکشن.. که البته بستگی داره چه جوری به تنها بودن نگاه کنن. ولی مسئله اینه که هر از چند گاهی شک کرده به این که شاید واقن تو لحظاتی که به نظر غیر قابل شِیر کردن با بقیه ن، اون قد تنها نباشه. که بعد آخرش می فهمه اشتباه فهمیده و البته این آخرین بارش نخواهد بود، هیچ وقت.


  صدای پارس این سگ به طرز عجیبی منو تنهاتر و غمگین تر می کنه.

سه‌شنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۹۴

تو این چند سال هیچ کدوم از روزای تابستون حوصله ی پرحوصلگی و پرحرفی منو نداشتن و کم کم منم هم رنگشون شدم و رفتم تو خواب تابستونی.
فصل سرد که بیاد، یک دل سیر چغلی همه ی لحظه هایی رو که تابستون ازم دریغ کرده می کنم. 
فصل سرد که بیاد همه چی دوباره واقعی می شه. غم ها و خوشالیا قایم نمی شن پشت روزایی که تا صبح روز بعد کش میاد.
فصل سرد که بیاد دوباره شروع می کنم نفس کشیدن... الان ولی خسته مه.