یکشنبه، تیر ۲۵، ۱۳۹۶

جمعه، تیر ۱۶، ۱۳۹۶

نقاشی I

این پراکندگی‌ها سرما و گرما را یک‌جا دربرگرفته است.هیچ‌کدام راه فرار ندارند و در هم پیچ خورده‌اند.
اتوبوس جای پر از ماجرایی است. واگن بزرگی که یا خیلی گرم است یا خیلی سرد. یا خیلی تاریک است یا خیلی پرآفتاب. این واگن عجیب همین که حرکت می‌کند من را به همه‌شان پیوند می‌زند. در تاریکی اتوبوس چشم‌های دختر برق می‌زند. یکی دو باری نگاهمان تلاقی کرد که من برداشتم‌اش و در خیابان انداختم. انگار اشک‌های آمِلی که هنگام ریختن آرد در کاسه‌ی بزرگ جاری شد، در چشم‌های دختر روبه‌رویی جمع شده. به نظرم این همان بارانی است که خرداد دیگر نگذاشت ببارد. پس امروز پاییز بوده. وقتی هفتت را بعد از مدت‌ها رد نکردم و گوش دادم فهمیدم امروز پاییز بوده. از همان جمع شدن ابرها هم معلوم بود.
اردیبهشت که از بیست گذشت و بهار ته کشید، آمار رگه‌های برف روی کو‌ه‌های روبه‌رویی را در میدان ونک به‌روز می‌کردم. در خواب ‌دیدم عینک آفتابی گرمسار جا نمانده و از بین آت‌وآشغال‌های کیف پیدایش شده. خواب خوبی بود. حالا می‌شد رگه‌های سفید برف روی کوه‌های تو را راحت‌تر شمرد. با عینک که می‌شمردم، همان اول خرداد، ده دوازده رگه بود گفتم پس هنوز گرما زورش به آن‌جا نرسیده. بعد شد هفت هشت تا. برج نگار نمی‌گذارد درست بشمرم. امروز که پاییز بود و من هنوز نمی‌دانستم، سه تا مانده بود. گرما زورش به فلسطین هم نمی‌رسد. فلسطین شاید همیشه پاییز نباشد، اما هیچ‌وقت خرداد نمی‌شود؛ هر چه‌قدر هم گوشه‌کنارش عینک آفتابی ببینی.
هفتت را که رد نکردم، به گردن مرد آخرین صندلی ایستگاه نگاه کردم و از گوش سمت راستش هدست را به گوش چپ خودم وصل کردم تا با هم تانگو گوش کنیم که اتوبوس از راه رسید.
من یادم است که چه‌طور رنگ را درست تشخیص ندادم. آن شنبه چشم‌هایم را از روی نقاشی‌ای سیاه برداشته بودم و با این‌که اطراف را رنگ زرد گرفته بود، مخلوطی از بازتاب شب و پاییز را می‌دیدم که طرفم می‌آمد. سبز تیره. اما تو گفتی این‌جا فقط شب است. سرمه‌ای.