گمام.
بدون بعضی آدمها گم و بدون تاریخام.
دوشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۹۸
دوشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۹۸
دوشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۹۸
تلاش
میکنم. پیوسته. امّا نمیبینمش. محصول را نمیبینم، یا حس نمیکنم؛ چرا البتّه؛
در این لحظه یادم آمد که گاهی از ساز میشنومش.
همهاش
درحالِتماشا و توجه به جزئیات. درحالِتلاش برای فهم، بهخاطرسپردنشان. تا بعدتر
پیاده کنمشان. در نوشتهای، طرحی، رنگی. خیلی تلاش میکنم. در اتوبوس، تاکسی و
قطار پیوسته درحالِتلاش هستم. چشمانم را خیره میکنم، تنگ میکنم، میبندم و باز
میکنم. "تلاش میکنم" شاخههای درخت را یاد بگیرم و بفهمم. سعی میکنم
در عمل هم تمرین کنم. به خیال خود غرق در دنیای اطرافم شدهام. بعد که قلم برمیدارم،
انگار از نقطۀ صفر هم پستر رفتهام. با همسفری که کل مسیر را خواب بود، فرقی
ندارم. آن همه تلاش؟ هیچ خبری نیست.
پس
از حال الگو بردار. همین لحظه. بیا. این صندلی. نمیشود. انگار نمیفهمم. کاملاً مطمئن
شدهام که صندلی را نمیفهمم. تناسبهای اشتباه، این خط اینجا انحنا دارد. اینقدر
سخت است؟ دستم کار خودش را میکند. شاید پیوند اعصابم با اعضای بدنم ضعیف است.
گمان میکردم دارم در دریایی از سازگاری اجزا غلت میزنم و درک بالایی دارم. از
اشیا. از طبیعت. کلّاً دنیای بیرون. ندارم. در لحظهای که دارم کلاغی را تماشا میکنم
و با تمام وجود تلاش میکنم که بفهمم، دارم کاملاً نمیفهمم.
کتاب
هم که میخوانم، همین بساط است. خیلی تلاش میکنم. دوباره و چندباره جملۀ نویسنده
را میخوانم. چه میگوید؟ نمیفهمم.
خیلی
تلاش کردهام. هر چه بیشتر فکر میکنم، میبینم مدتهاست زنده بودنم وقف تلاشی
شده که حاصلی از آن پیدا نیست.
شهر
تعطیل بود، باران زیاد. شب را درست نخوابیده بودم. صبح زود درحالِتلاشی و به
بهانۀ کتابخانه بیرون زدم. مسیر را به اشتباه طولانی کردم. پیاده از اینور به آنور.
از همان روز تلاشهایم را چندبرابر کردم. عطش پیشروی. تلاش کن. بیشتر بفهم. بیشتر
ببین. چرا خودت را زدی به کوری؟ چشمانت را باز کن. ببین آن گربه در رفت و تو
ندیدی!
و من
همچنان دارم نمیفهمم. هرچه بیشتر تلاش میکنم، بیشتر نمیفهمم.
اشتراک در:
پستها (Atom)