یکشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۹۶

  برای عزیزی که زودبه‌زودترین این‌جا را می‌خواند.
  باریدنِ برفِ نشستنی این زمستان مقارن شد با پیاده شدن من در ایستگاه پارک ملت. به‌جای این‌که راهم را مثل همیشه به درون کوچۀ سایه ادامه دهم، آن‌ور خط عابر را که ورودی پارک بود، نشانه رفتم. دانه‌های برف به صورتم می‌خوردند و من تا جایی که برای مردمک چشم‌ها قابل تحمل بود، پلک‌هایم را باز نگه می‌داشتم. نگران بودم به قدر کافی قدردان نباشم. دهانم تا جایی که صورتم درد بگیرد به خنده باز بود و همۀ عابرها را دوست داشتم. برف می‌رقصید. همۀ زورم را می‌زدم تمام حواسم را به برف بدهم. هرچند زور چندانی نمی‌خواست. آن‌قدر که جاذبه داشت. اما باز هم نمی‌خواستم این توجه کوچک‌ترین ترکی بردارد.
  باز هم در آن روز باریدن گرفت. بین پشت‌بام و پنجره نوسان می‌کردم و آخر سر دلم طاقت نداد و زودتر از موعد بیرون زدم؛ با آهسته‌ترین قدم‌ها.
  با این وجود، دل‌تنگی‌ای که با برگشتن آفتاب جوانه زد، مرا قانع کرد که باز هم از پسش برنیامدم.

  از پس "قدرش را دانستن".

سه‌شنبه، دی ۱۹، ۱۳۹۶

  کم‌کم تمام حرف‌هایی که روزی راز بودند، برملا می‌شوند. بدون این‌که راز نویی به قلب راه پیدا کند. 
  دور جایی بسیار دست‌نیافتنی‌ست. امکان ندارد تا به حال این گفتۀ "می‌خواهم به جایی بسیار دور بروم" به حقیقت پیوسته باشد. چرا که وقتی کسی به دورِ خود می‌رسد، دور دیگر دور نمی‌نماید و رنگ تمام مکان‌هایی را به خود می‌گیرد که او در تکاپوی گریختن از آن‌ها بوده.  
  کیلومتر نود جادۀ تهران-گرمسار، از دو طرف جاده کوه‌های کبود سرخ و خاکی علم می‌شوند و راه به اندازۀ نزدیک دو کیلومتر بین آن‌ها به آرامی می‌پیچد. آن‌طرف این کوه‌ها هم کویر و شوره‌زار است. شاید پیش‌تر هم نوشته باشم: این‌جای جاده منم و جنگیدن با وسوسۀ باز کردن در ماشین و فرار در جهت شمال. همیشه در ذهنم پرورانده‌ام که روزی ماشین را بزنم کنار جاده و پیاده شروع کنم به رفتن، عمود بر جاده. کوه‌های بلندی نیستند. بیش‌تر تپه‌های بلندند. بدون کوچک‌ترین تغییر مسیری مستقیم پیش بروم. بعد که کویر تمام می‌شود، کوه‌های جدیدی عَلم می‌شوند که کم‌تر خاکی هستند. اگر از آن‌ها هم بالا برم، آن‌ روی کوه درخت‌ها را خواهم دید. هرچه از کوه پایین می‌آیم، درخت‌ها انبوه‌تر می‌شوند و بعد مراتع و شالی‌زارها را که رد کنم، ماسه‌ها از من استقبال خواهند کرد و پس از چند قدم دیگر، دریا را خواهم دید.
  ازین‌پس چه می‌شود؟ کشتی‌هایی در افق پیدا شده‌اند. مرز آبی با روسیه. یا چیزی امنیتی شبیه به همین. تا جایی که موج‌ها به زانوهایم بخورند پیش می‌روم. قدم‌های من ازین جلوتر نخواهند رفت. دریا بیش از حد برای من بزرگ است. بارها خودم را وسط دریا تصور کرده‌ام؛ جایی که هیچ‌چیز از آن‌جا دیده نمی‌شود. نه این‌که در قایقی چیزی باشم، سوار بر خودِ خود دریا. اگر در تصورم شب شود، چند قدم عقب می‌روم. از نگاه کردن به دریا سیر نمی‌شوم، اما می‌ترسم.
  من هرچه‌قدر آزاد؛ باز هم دریا بیش از حد برایم بزرگ است.
  
 این عکس برای ساعت هشت وپنجاه دقیقۀ شبی در مرداد نودوپنج است؛ که ازراه‌نرسیده در طوفان و رگبار نه‌چندان شدیدش خودم را به دریا رساندم. صبح روز بعد، برای اولین بار زودتر از همه بیدار شدم و عکس‌های آن ساعت، بسیار خوش‌بینانه‌تر از این یکی‌ست.