چهارشنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۹۳

.Let the Lightning Hit Me



دور شدن پاورچین پاورچین صدای سوختن نفس های خودش را با چشمان بسته تماشا می کرد.
فردایش، هوا او را در انبوهی از خاک پوشاند.



پ.ن. [...]



سه‌شنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۹۳

 مانند دست های نرم کودک غریبه ی کنارش که دست هایش را گویی دست های عروسکی باشند، میفشرند و او نبض خواب کودک را از تکان های متمادی انگشتان او حس می کند ...

مانند حجم هایی از نور که نه تنها خیره شدن به آن ها و در آغوش گرفتنشان ممکن بلکه مبهوت کننده است و تو را از زمین می کَنَد ...

او با هر کدام از این ها یاد دیگری می افتد


:) 

جمعه، خرداد ۰۲، ۱۳۹۳

پیدا نمی شود که نمی شود.



یک روز تکّه ای مهم که حتّی یادش نمی آید چه بوده، از ته وجودش راه افتاد و بالا رفت-نه خیلی دور- و گم شد.
شاید آن روز که از پنجره بیرون را فکر می کرده، بعداً یادش رفته آن را ببندد و دزدِ آن یواشکی وارد اتاقش شده... او به یک هشت پا مظنون است.
فعلاً او مانده و یک عالمه خالی.


سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۹۳

From Our Hands to the Sky



من فهمیدم کابوس پرنده ها آواز نخواندن است.
که روز ها از خوابی که شب پیش دیده اند، آواز می خوانند...
که کابوسشان خواب ندیدن است...
پس تو روز ها ابرها را برایشان بشمار؛
تو هم شب ها ستاره ها را.
تا پایانی بر کابوسشان باشد.


پ.ن. [...]

جمعه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۹۳

.I Can Never See Where It Ends




کاش می شد خیلی راحت، قطعیت را با گرفتن دست ها توی رگ ها ریخت؛ یا با کنار زدن موها از روی صورت شک ها را دور انداخت؛ یا با یک بوسه غصّه ها را قورت داد ...

  مدّت هاست این جمله در ذهن من گردش می کند که: هر چه که باشد یا بشود، برای من موهایش تا ابدیت طول می کشند. 

شنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۹۳

" اگه قطاری بسازن که با سرعتی نزدیک نود و نه ممیز نود و نه درصد سرعت نور روی یه مدار دور کره ی زمین حرکت کنه، زمان واسه آدمای تو قطار کند می شه؛ ینی هر دو هفته شون اندازه ی هشتاد سال آدمای بیرون طول می کشه. ینی هر ثانیه واسشون حدوداً معادل دو هزار و صد و شصت ثانیه ینی سی و شیش دقیقه طول می کشه. بعد اگه امکانش باشه که یکی از بیرون آدمای توی قطار رو که در حال حرکتن نگاه کنه، انگار اون آدما دارن رو دور آهسته حرکت می کنن..."

لحظه ی تماس انگشت هایمان را برای گرفتن دست های یک دیگر  تصور کن... بیرون این قطار چیزی حدود دو ثانیه هم طول نخواهد کشید و اگر در آن قطار باشیم، دستِ کم یک ساعت... یک ساعتِ تمام برای هضم گرفتن دست هایت.
آن وقت شاید من کم تر نگران تحلیل رفتن نیرویم برای بازداشتن حرکت بی رویه ثانیه شمار باشم؛ ذهن من زمان کافی خواهد داشت تا از این حقیقت رویاوار فیلم بسازد...که اگر بعد ها به هر دلیل، از قطار"مان" پیاده شدیم، انتهای هر یک از روزمرگی های کدررنگ، تماشایش کنم... یک ساعتِ تمام برای بازیابی رویای شفاف گرفتن دست هایت؛ رویایی که رخ داد.


پ.ن.آهنگ  “Sigur Ros,All Alright” برای این فیلم خوب به نظر می رسد.