نقاشی سخت
شده. سخت میگیرد. ساییده شدن مداد روی کاغذ طمع میاورد. جوهر که ذره ذره به خورد
کاغذ میرود هم همینطور. امّا چه فایده؟ تهش به دل آدم نمیچسبد. انقدر غم دارد
این تصویر لعنتی، آدمیزاد دلش زیر و رو میشود از این که چشمش افتاده بهش. بگذار
لای همان پوشهی تلقی صورتی بماند. تو این همه آدم مریض از کجا جا خوش کردند توی
کلهات؟ همیشه همین بوده؟
اینجا جای شما نیست دخترخانم.
گفتم خودم
میشوم نقاشی، دختری که موهایش را باز میگذارد وقت کار تا موی مشکیش صورتش را که دور
کرد، سرش با کاغذ و رنگ که گرم شد، تو رد میشوی دلت میرود. میآیی میپرسی این
بلوز چهارخانه که کشیدی از روی مال من است؟ دختر میزند خودش را به آن راه که نه،
خیلی قبلتر ها که باشی به فکرم رسیده بود. حالا دروغ و راستش را هم خودش بعداً شک
میکند بهش.
بعد دید این
خیالها به ما نیامده. همان بهتر صورتکهای مریض خودمان را سیاه کنیم بگذاریم
لای پوشهی تلقی صورتی. آدم که خودش را پرتره نمیکند. از خودش تعریف نمیکند. دروغکی
خودش را فلان نشان نمیدهد.
تو نمیفهمی.
زدن هر حرفی مرا از خجالت آب میکند. مثل یادآوری بیشتر اتفاقهای گذشته. جان آدم
بالا میاید بگوید چی توی سرش است. شین ولی خوب حرف میزند از خودش. خوش به حالش.
تو چند نفری
آخر؟ هیچ شمردن بلدی؟ یا شمارهها را گم میکنی توی غوغای بی سرو ته افکارت؟ هر
جمله که میگویی قبلی را باطل میکند و بعدی را بیمعنی.
البته
استثناها را خوب شمردی؛ یکی که بیشتر نیست. پشت تلفن صداش عین چی دلتنگی آدم را
هم میزند. آدم میماند ذوق کند یا دق. آدم با تلفنحرفبزنی نیستم. لازم نیست
صدایم را ضبط کنند بفهمم چه قدر بدم میاید. امّا میارزد آدم صدای او را پشت تلفن
بشنود. به هر حال بعضی چیزها هستند که برای آدم مردّدی مثل تو هم عین روز روشن است
و اندازهی زمین سفت و محکم.
آخ که دستم
نمیرسد. حتّی توی خواب هم هر چه دستم را دراز میکنم به هیچ کدامتان نمیرسد. این
کلّه دستش به هیچ خاطرهای بند نیست. یک وقتی بود تقلّا میکردیم بند پاره نشود.
آنقدر سخت شد با کاتر کند کلکش را کندم.