سه‌شنبه، آذر ۱۱، ۱۳۹۹

هر تن‌ساییدن ساقۀ سبز گیاهی به دیوار سیمانی و هر سرک‌کشیدن شاخۀ درختی از لابه‌لای میله‌های آهنی، در کنار همۀ آن چیزهای دیگر، تو را به یادم می‌آورد.



دوشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۹۹

در راه با خودم حرف می‌زنم و قولی سست می‌دهم که امشب دیگر جایی حرفی می‌نویسم. به خانه که می‌رسم، خسته‌ام. نمی‌فهمم منشأ این خستگی کجاست. خیلی وقت‌ها خستگیم را باور نمی‌کنم و تذکری می‌دهم که زیاده‌روی نکن. آن‌قدرها خسته نیستی. ولی خسته‌ام. حرف‌ها و خاطرات بی‌ارزش آن روز در سرم می‌پیچد و به‌سختی چیزی برای تعریف‌کردن پیدا می‌شود که رنگ‌وبوی نق‌زدن نداشته باشد. خلاقیتم ته کشیده. واقعاً همین‌طور است. آسمان را کم می‌بینم. درخت، تا دلت بخواهد درخت می‌بینم. هر روز مرد تعمیراتی موتورسیکلت را می‌بینم. با موتورسیکلتش و جعبۀ ابزارش در حاشیۀ بزرگراه بساط کرده و تقریباً همیشه یک تا سه مشتری دورش را گرفته‌اند. لابد حسابی خبره شده. امروز کسی -کمی بالاتر از توحید- موتورسیکلتش را پیاده در حاشیۀ بزرگراه به‌سمت شمال می‌برد. هدفش معلوم بود. اولش می‌گفتم چه‌طور است که همیشه کسی این‌جا موتورسیکلتش خراب شده. نگو تعمیرگاه است. طرف احتمالاً برای خودش اسم‌ورسم‌دار شده و موتوری‌ها می‌شناسندش و رفع هر نقص‌وایرادی می‌آیند پیش تعمیرکار حاشیۀ چمران. امروز داشتم فکر می‌کردم اگر عکاس بودم از چه زاویه‌ای از او عکس می‌گرفتم که بدهم روزنامه‌ای برای گزارشی از سطح شهر چاپش کند. طوری‌که زشتی شهر هم در عکس نیفتد. آن قسمت شهر نمای زشتی دارد. یک بیمارستان هزارتخت‌خوابی درحال‌ساخت است و ترافیک نامنظم و هوای آلوده. اما تعمیراتی‌ای به این قشنگی ندیدم. مرد درحال تعمیر به‌همراه صاحب موتورسیکلت که اعتماد از نحوۀ ایستادنش پیداست. مشتری‌ای دیگر هم کمی آن‌ورتر. اصلاً آن نقطه محل اعتماد است. واقعاً تصویر گیراییست. چند آدم با موتورهایشان کنار بزرگراه. چون موتورسیکلت در تهران برای خودش نمادیست. انگار اغلب سوارانش سخت‌کوشند. هرچند شخصاً از موتورسیکلت‌ها می‌ترسم و فراریم. ولی این تصویر مستثنی است. نتوانستم قاب خوبی انتخاب کنم. حتی خلاقیت انتخاب نام را هم برای تمیرکار ندارم.

روزهایم با فکر کسانی که دوستشان دارم می‌گذرد و درکنار آدم‌هایی که حاضر نیستم بعد از ساعت کاری حتی از کنارشان گذر کنم. گاهی یکی از همکارها که شبیه عروسکیست که انگار با  الهام از اروپایی‌های شرقی ساختنش، صبح‌ها یا عصرها در مسیر همراهم می‌شود و بین من و خلاصی فاصله می‌اندازد. شاید این عدم‌ پذیرش است که خسته‌ام می‌کند. هم تسلیم شده‌ام هم نه. هم رها می‌کنم هم نه. همیشه همینم. جمع اضداد. لحظه‌ای سر طیف، لحظۀ بعدی ته آن.

شنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۹۹

فاصله می‌گیریم. تنها جسممان. آن هم شاید. در این فاصله میدان دید زیبایی دارم. همان‌گونه که وقتی در آغوش می‌فشارمت. صلح رنگ نارنجی نور لامپ‌های حیاط‌ها و تیربرق‌ها با آبی لاجوردی آسمان بعد از غروب. صلح بادی که از پنجرۀ باز می‌گذرد با موهای من. و هجوم صلح به چشمان من، وقتی در خوش‌وبش‌ها عمیق می‌خندی؛ خم می‌شوی و کف دو دستت به زانوها تکیه می‌دهند، خنده‌ات بی‌صدا می‌شود. و دوباره کمر که صاف می‌کنی، سر را به چپ و راست تکان می‌دهی. با انگشت اشاره عینک روی بینی صاف می‌کنی با کلماتی دوستانه از بین لبانت پرلبخندت سوی دوستی، عزیزی جاری می‌شود.

در این فاصله‌ها مشغول تماشایم. به این شهر که می‌آیم انگار به تو نزدیک‌ترم.

من تو را، در قدم‌هایم به‌سوی صلح، عاشق می‌شوم.

دوشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۹۹

در پرنده‌ها دقیق‌تر می‌شوم. قمری‌ها هرسال کم‌تر از سال پیشش از آدم‌ها می‌ترسند. کلاغ‌ها هم با چشمان سیاه و براق و نوک تیزشان مرا می‌ترسانند. پرستوها انگار مستند. جیغ می‌کشند و بی‌پروا از بین ساختمان‌های سیمانی جاخالی می‌دهند. کبوترها روی دیوارهای قدیمی و خانه‌های متروکه نمای بهتری دارند. گنجشک‌ها اما از همه زیباترند. پاهای ظریفشان موقع پریدن‌های کوتاهشان نرم روی زمین فرود می‌آید. آب‌ودانه برچیدنشان آن‌قدر ظریف است که باعث می‌شود مسیر عوض کنم. و اگر کسی خوش‌شانس باشد و گوشش را به آواز پرنده‌ها بدهد، شاید بلبل‌خرما هم ببیند. کمی از گنجشک بزرگ‌تر با سری سیاه و لپ‌های سفید که زیر دمش زرد و بقیۀ تنش خاکستری است. آن روز صبح، یکی از آن‌ها دیدم روی شاخه‌ای بیرون زده از سیم‌کشی بالای دیواری در خیابان پردیس که آواز می‌خواند. ایستادم به تماشا. و وقتی راه افتادم پرنده هم شروع به پرواز کرد و روی درخت پربرگی صدمتر جلوتر نشست و دیگر پیدا نبود. شاید در آن لحظه بود؛ شاید لحظه‌ای دیگر و درحال تماشای پرنده‌ای دیگر، یا شاید در مسیر برگشت و سوار تاکسی، که با خودم گفتم پرندۀ من هم مثل پرنده‌های دیگر است. بارها شده حس کردم پرنده‌ای همینکه به حضور آدم آگاه شده، درحال تماشایش یا جست‌وجویش لابه‌لای شاخه‌های امن درختی، دست از خواندن می‌کشد. انگار این انتظار او را بیش‌ازحد خودآگاه و اعمالش را وابسته‌ به‌ محیط می‌کند. توجیهی ‌بی‌پایه‌ است. این شباهت غیردقیق اما مرا سرخوش کرد.

شنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۹۹

خطّ ونک جمهوری تاکسی‌ای دارد فکسنی، طبعاً با راننده‌ای خسته. ترحم دائمی من نسبت به اشیا و آدم‌ها با کمی لختیِ آن ساعت عصر مخلوط می‌شود و با اینکه می‌توانم سوار تاکسی بهتری شوم، روی صندلی تاشوی درماندۀ همین ون می‌نشینم. می‌دانم چه لحظات کش‌داری را باید با این راننده و وَنَش، حرارت ماشین‌های ترافیک و سکون چراغ‌های قرمز و تقاطع‌های مسیر طی کنم. خودم را، بعد از کلنجاری نه‌چندان کوتاه، به دست این کندی می‌سپارم. پلک‌هایمان سنگین است. زمان دیر می‌گذرد؛ اما چون کسی دلشوره‌ای ندارد، می گذرد دیگر. چشمان راننده را در آینۀ جلو می‌بینم با هالۀ تیرۀ وسیع دورش. دیدی؟ پلکش افتاد. ون مسیر مستقیمش را می‌رود حتی وقتی چمران کمی می‌پیچد. سرعت شاید چهل کیلومتربرساعت. چهرۀ راننده می‌گوید جای نگرانی نیست. من هم وا می‌دهم. بگذار کمی استراحت کند. و تصور می‌کنم این ون که اتصالات قطعاتش خیلی سست به‌نظر می‌آیند، اگر بخورد به جایی، چه می‌شود. چندان فاجعه‌بار نخواهد بود.

داغی باعث می‌شود حواسم را از راننده بگیرم و به آفتاب بدهم که سر راهش به مغرب تیغش را به کف دست‌های من هم می‌کشد. خشکی‌ها مثل گردوخاکِ روی میز، روی پوست می‌درخشند.

مثل همیشه، لابه‌لای تصاویر شلوغ مسیر، تو پیدا می‌شوی. چه‌طور این فاصلۀ کم‌رمق رنگ موهایت از سیاه را فراموش می‌کنم و هربار که در نور روز می‌بینمت انگار اولین بار است این رنگ را می‌بینم، نمی‌دانم. تار موهایت از آفتاب جان می‌گیرند و خودشان را در چشمانم جا می‌دهند. تازگی گیاهی وقتی‌که به برگ‌هایش آب می‌پاشند، در دل بیدار می‌شود.

چه وقت از روز بود؟ یادم نمی‌آید؛ گنجشکی را دیدم که در آفتاب پر می‌زد و ذرات غبار با درخشندگی از اطرافش پراکنده شدند.


جمعه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۹۹

  براي اولين بار و حالا چشمم باز مي‌شود. که او لبخندي صورتي دارد. صورتي را هيچ‌وقت در زندگي نداشته‌ام. رنگ غروب ها هم برايم صورتي‌اي نبوده که لبخنده اوست. صورتي لاله‌ها هم نه. صورتي شيک توت‌فرنگي هم نيست. صورتي گونه‌هاي من هم فرق دارد. لبخند صورتي او قرمز روشن نيست؛ که سفید ملتهب است. سفیدی بی‌آلایشی که گل انداخته. نه از شرم، که از گرمای درون. بوی صورتی را می‌شنوم. بوی پوستش را. که با انحنایی رقیق کش می‌آید. و هلال چشمانش را صمیمی‌تر می‌کند.
  حالا تلألؤ این صورتی امن روی روزهای من است.
  بدون ترس از غرق‌شدن، شیرجه می‌زنم.

سه‌شنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۹۹

  بعد ازینکه مطمئن شدم تمام تصاویر تلفن همراه را به حافظۀ لپ‌تاپ منتقل کرده‌ام (که البتّه در این مسیر مجبور به وارسی و حذف چندبارۀ تصاویر شدم که حتّی همین هم قلبم را کمی می‌لرزاند)، حالا نوبت این بود که تمام آن هشتصد و خرده‌ای فیلم و تصویر از آلبوم تلفن همراه حذف شوند. تجربۀ خوبی نیست. با اینکه می‌دانی حدّاقل یک نسخه از تمامشان و حتّی نسخه‌ای پشتیبان از بعضيیشان داری، با این حال با چشمان نیمه‌باز تصاویر را انتخاب می‌کنم و گزینۀ حذف را می‌زنم. سازندۀ این گوشی این امکان را به تو می‌دهد که برای حذف تصاویر تجدیدنظر کنی. و تو که بارها به این موضوع فکر کرده‌ای، مجبوری دوباره این روند ناخوشایند را در پوشه‌ای به نام «به‌تازگی حذف‌شده» تکرار کنی. 
  این نیاز حس می‌شد که همه چیز بازبینی می‌خواهد. باید از نو تصاویر را انتخاب کنم و به حافظه‌ها بیاورم. باید از نو به خاطره‌ها فکر کنم. به اینکه من در آن‌ها چه بودم؟ چه می‌کردم؟ این لبخند/خنده، این نگاه به کجا نشانه رفته است؟ و البتّه نیاز دارم در اینکه چه تصویری باید ثبت شود، بیش‌تر دقّت کنم. انبوه تصاویری که در تکاپویند برای جاودانگی بخشیدن، خستگی‌ خود را به چشمانم می‌کشند. تکرّر. تکرّری که در حقیقت حس نشده امّا ترجمۀ تصاویر از خاطرات من خواهد بود.
  .
  لابه‌لای صحبت‌ها می‌خواهد مثالی بیاورد از فیلمی که من ندیده‌ام. به ذهنم می‌آید بگویم صبر کن، هنوز ندیدمش. البتّه که داستان فیلم لو نمی‌رود، امّا ترجیحم این است نشنوم از فیلمی که ندیده‌‌‌ام و قرار است ببینم. هی کلمات در ذهنم می‌آیند امّا زبانم فرمان نمی‌برد و بعد خودم را می‌بینم محو فضا شده، نشسته روی صندلی سینمایی که کلمات، صدای او و حالت چهره‌اش ساخته است. بی‌عقلی کرده‌ام اگر در این لحظه زبان در دهان بچرخانم و خود را از این تجربه محروم کنم. سکوت می‌کنم و به‌آسانی غرق می‌شوم. آیا ممکن بود این خطوط داستانی بهتر از راهی که فیلم‌ساز انتخاب کرده، تصویر شوند؟ در تجربۀ شخصی همه چیز ممکن است.

جمعه، دی ۱۳، ۱۳۹۸

در مرز خوش‌حال بودن مرددم. در ذهنم صداییست که به تردید هلم می‌دهد. آیا پایم را از مرز عبور دهم؟ فقط کمی نزدیکش می‌شوم. می‌شود کمی خوش‌حال باشم؟ پاهای سنگینم را تکان می‌دهم و به مرز خوش‌حالی نزدیک می‌کنم. فروغ فرخزاد، که به تازگی اشعارش را شروع به خواندن کرده‌ام، عبارت "امید عبث" را زیاد استفاده می‌کند. دست‌کم تا این‌جا که من پیش رفته‌ام. اما در این نقطه، در نقطه‌ای که هنوز در گذار از کرختی و ته‌ماندۀ اندوه گذشته به خوش‌حالی محتمل آینده و شیرینی لحظۀ پیشینش هستم، هنوز خبری از امید نیست که بخواهد عبث به نظر آید. اصلاً چیزی به "نظر" نمی‌آید. جز این لحظه و اجزایش . جز این باریکۀ نوری که روی قالی افتاده. جز این رنگ درخشان. من در نافهمی کامل موقعیت و فهم کامل آن چیزی هستم که می‌بینم. حالا که همه چیز بی‌دریغ زیباست، حالا که همه چیز بی‌دریغ می‌خندد، پنجه‌های پا را با احتیاط با مرز مماس، و هجومی از شادی را حس می‌کنم. اما او وقتی به من می‌رسد، کمانه می‌کند و به آن طرف مرز برمی‌گردد. مرز را با خود می‌کشاند و جابه‌جا می‌کند. حالا دوباره بین پاهای سنگین من و مرز خوش‌حالی فاصله افتاده؛ به خاطر تداعی شادی‌های غم‌شدۀ گذشته.  این‌جا مفهوم امید عبث خود را بازنشان می‌دهد؛ به خاطر تداعی امیدهای عبث گذشته. پس پردۀ شفاف اندوه، که برای لحظه‌ای کنار رفته بود تا باریکۀ نور را عبور دهد و به قلب قالی بتاباند، دوباره روی چشمان من می‌افتد. چشمان آستیگماتی که می‌خواهد ردیف آخر نشانه‌ها را در بینایی‌سنجی بخواند، اما نمی‌تواند... مرز خوش‌حالی برای من آن‌گونه تار می‌شود. غشای این اندوه تمام بدن من، استخوان‌هایم، همۀ اعضای درونی‌ام و روشنایی‌های سرم را در بر می‌گیرد. حالا کم‌کم موقعیت را می‌فهمم. هشیاری‌ام برمی‌گردد. پاهایم گزگز می‌کنند و خسته‌اند. به عقب تلوتلو می‌خورم. می‌خواهم بروم. به تاریکی برگردم. امید خسته‌ام می‌کند. باریکۀ نور برای خاطره زیباست. تو برای خاطره زیبایی. زیبایی، حقیقت است. حقیقتِ زندگیِ من. اما واقعیتِ آن نیست. واقعیت، آن چیزیست که ثابت می‌کند امید من عبث است. واقعیت، دیواریست که بین من و خوش‌حالی بالا می‌رود.