هر تنساییدن ساقۀ سبز گیاهی به دیوار سیمانی و هر سرککشیدن شاخۀ درختی از لابهلای میلههای آهنی، در کنار همۀ آن چیزهای دیگر، تو را به یادم میآورد.
دوشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۹۹
در راه با خودم حرف میزنم و قولی سست میدهم که امشب
دیگر جایی حرفی مینویسم. به خانه که میرسم، خستهام. نمیفهمم منشأ این خستگی
کجاست. خیلی وقتها خستگیم را باور نمیکنم و تذکری میدهم که زیادهروی نکن. آنقدرها
خسته نیستی. ولی خستهام. حرفها و خاطرات بیارزش آن روز در سرم میپیچد و بهسختی
چیزی برای تعریفکردن پیدا میشود که رنگوبوی نقزدن نداشته باشد. خلاقیتم ته
کشیده. واقعاً همینطور است. آسمان را کم میبینم. درخت، تا دلت بخواهد درخت میبینم.
هر روز مرد تعمیراتی موتورسیکلت را میبینم. با موتورسیکلتش و جعبۀ ابزارش در
حاشیۀ بزرگراه بساط کرده و تقریباً همیشه یک تا سه مشتری دورش را گرفتهاند. لابد
حسابی خبره شده. امروز کسی -کمی بالاتر از توحید- موتورسیکلتش را پیاده در حاشیۀ
بزرگراه بهسمت شمال میبرد. هدفش معلوم بود. اولش میگفتم چهطور است که همیشه
کسی اینجا موتورسیکلتش خراب شده. نگو تعمیرگاه است. طرف احتمالاً برای خودش اسمورسمدار
شده و موتوریها میشناسندش و رفع هر نقصوایرادی میآیند پیش تعمیرکار حاشیۀ
چمران. امروز داشتم فکر میکردم اگر عکاس بودم از چه زاویهای از او عکس میگرفتم
که بدهم روزنامهای برای گزارشی از سطح شهر چاپش کند. طوریکه زشتی شهر هم در عکس
نیفتد. آن قسمت شهر نمای زشتی دارد. یک بیمارستان هزارتختخوابی درحالساخت است و
ترافیک نامنظم و هوای آلوده. اما تعمیراتیای به این قشنگی ندیدم. مرد درحال تعمیر
بههمراه صاحب موتورسیکلت که اعتماد از نحوۀ ایستادنش پیداست. مشتریای دیگر هم
کمی آنورتر. اصلاً آن نقطه محل اعتماد است. واقعاً تصویر گیراییست. چند آدم با
موتورهایشان کنار بزرگراه. چون موتورسیکلت در تهران برای خودش نمادیست. انگار اغلب
سوارانش سختکوشند. هرچند شخصاً از موتورسیکلتها میترسم و فراریم. ولی این تصویر
مستثنی است. نتوانستم قاب خوبی انتخاب کنم. حتی خلاقیت انتخاب نام را هم برای
تمیرکار ندارم.
روزهایم با فکر کسانی که دوستشان دارم میگذرد و درکنار
آدمهایی که حاضر نیستم بعد از ساعت کاری حتی از کنارشان گذر کنم. گاهی یکی از
همکارها که شبیه عروسکیست که انگار با
الهام از اروپاییهای شرقی ساختنش، صبحها یا عصرها در مسیر همراهم میشود
و بین من و خلاصی فاصله میاندازد. شاید این عدم پذیرش است که خستهام میکند. هم
تسلیم شدهام هم نه. هم رها میکنم هم نه. همیشه همینم. جمع اضداد. لحظهای سر طیف،
لحظۀ بعدی ته آن.
شنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۹۹
فاصله میگیریم. تنها جسممان. آن
هم شاید. در این فاصله میدان دید زیبایی دارم. همانگونه که وقتی در آغوش میفشارمت.
صلح رنگ نارنجی نور لامپهای حیاطها و تیربرقها با آبی لاجوردی آسمان بعد از
غروب. صلح بادی که از پنجرۀ باز میگذرد با موهای من. و هجوم صلح به چشمان من، وقتی
در خوشوبشها عمیق میخندی؛ خم میشوی و کف دو دستت به زانوها تکیه میدهند، خندهات
بیصدا میشود. و دوباره کمر که صاف میکنی، سر را به چپ و راست تکان میدهی. با
انگشت اشاره عینک روی بینی صاف میکنی با کلماتی دوستانه از
بین لبانت پرلبخندت سوی دوستی، عزیزی جاری میشود.
در این فاصلهها مشغول
تماشایم. به این شهر که میآیم انگار به تو نزدیکترم.
من تو را، در قدمهایم بهسوی صلح،
عاشق میشوم.
دوشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۹۹
در پرندهها دقیقتر میشوم. قمریها هرسال کمتر از سال پیشش از آدمها میترسند. کلاغها هم با چشمان سیاه و براق و نوک تیزشان مرا میترسانند. پرستوها انگار مستند. جیغ میکشند و بیپروا از بین ساختمانهای سیمانی جاخالی میدهند. کبوترها روی دیوارهای قدیمی و خانههای متروکه نمای بهتری دارند. گنجشکها اما از همه زیباترند. پاهای ظریفشان موقع پریدنهای کوتاهشان نرم روی زمین فرود میآید. آبودانه برچیدنشان آنقدر ظریف است که باعث میشود مسیر عوض کنم. و اگر کسی خوششانس باشد و گوشش را به آواز پرندهها بدهد، شاید بلبلخرما هم ببیند. کمی از گنجشک بزرگتر با سری سیاه و لپهای سفید که زیر دمش زرد و بقیۀ تنش خاکستری است. آن روز صبح، یکی از آنها دیدم روی شاخهای بیرون زده از سیمکشی بالای دیواری در خیابان پردیس که آواز میخواند. ایستادم به تماشا. و وقتی راه افتادم پرنده هم شروع به پرواز کرد و روی درخت پربرگی صدمتر جلوتر نشست و دیگر پیدا نبود. شاید در آن لحظه بود؛ شاید لحظهای دیگر و درحال تماشای پرندهای دیگر، یا شاید در مسیر برگشت و سوار تاکسی، که با خودم گفتم پرندۀ من هم مثل پرندههای دیگر است. بارها شده حس کردم پرندهای همینکه به حضور آدم آگاه شده، درحال تماشایش یا جستوجویش لابهلای شاخههای امن درختی، دست از خواندن میکشد. انگار این انتظار او را بیشازحد خودآگاه و اعمالش را وابسته به محیط میکند. توجیهی بیپایه است. این شباهت غیردقیق اما مرا سرخوش کرد.
شنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۹۹
خطّ
ونک جمهوری تاکسیای دارد فکسنی، طبعاً با رانندهای خسته. ترحم دائمی من نسبت به
اشیا و آدمها با کمی لختیِ آن ساعت عصر مخلوط میشود و با اینکه میتوانم سوار
تاکسی بهتری شوم، روی صندلی تاشوی درماندۀ همین ون مینشینم. میدانم چه لحظات کشداری
را باید با این راننده و وَنَش، حرارت ماشینهای ترافیک و سکون چراغهای قرمز و
تقاطعهای مسیر طی کنم. خودم را، بعد از کلنجاری نهچندان کوتاه، به دست این کندی
میسپارم. پلکهایمان سنگین است. زمان دیر میگذرد؛ اما چون کسی دلشورهای ندارد،
می گذرد دیگر. چشمان راننده را در آینۀ جلو میبینم با هالۀ تیرۀ وسیع دورش. دیدی؟
پلکش افتاد. ون مسیر مستقیمش را میرود حتی وقتی چمران کمی میپیچد. سرعت شاید چهل
کیلومتربرساعت. چهرۀ راننده میگوید جای نگرانی نیست. من هم وا میدهم. بگذار کمی
استراحت کند. و تصور میکنم این ون که اتصالات قطعاتش خیلی سست بهنظر میآیند،
اگر بخورد به جایی، چه میشود. چندان فاجعهبار نخواهد بود.
داغی
باعث میشود حواسم را از راننده بگیرم و به آفتاب بدهم که سر راهش به مغرب تیغش را
به کف دستهای من هم میکشد. خشکیها مثل گردوخاکِ روی میز، روی پوست میدرخشند.
مثل
همیشه، لابهلای تصاویر شلوغ مسیر، تو پیدا میشوی. چهطور این فاصلۀ کمرمق رنگ
موهایت از سیاه را فراموش میکنم و هربار که در نور روز میبینمت انگار اولین بار
است این رنگ را میبینم، نمیدانم. تار موهایت از آفتاب جان میگیرند و خودشان را
در چشمانم جا میدهند. تازگی گیاهی وقتیکه به برگهایش آب میپاشند، در دل بیدار
میشود.
چه
وقت از روز بود؟ یادم نمیآید؛ گنجشکی را دیدم که در آفتاب پر میزد و ذرات غبار
با درخشندگی از اطرافش پراکنده شدند.