شنبه، آذر ۲۹، ۱۳۹۳

دوشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۹۳

Perfectionism

    ایستاده بودیم: من خیلی سبک کنار او، او خیلی سنگین روبه روی دریاچه. او سنگ ریزه ها را افقی پرت می کرد که روی آب بپرند. ولی هیچ کدام بیش تر از سه بار نمی پریدند. خیلی ساده غرق می شدند، من شاهد لبخند هیجان زده ی غافلشان در لحظه ی غرق شدن و او غافل از بغض دست های من که با وسواس سنگ ریزه ها را انتخاب کرده بود و در دستش گذاشته بود. شاید هم  واقعاً نمی توانست طوری به دستش زاویه و سرعت بدهد که سنگ ریزه های بخت برگشته کمی بیش تر بجهند و آرام تر غرق شوند.
    رویم را از گورستان سنگ ریزه ها برگرداندم.