جمعه، آذر ۲۳، ۱۳۹۷


- we’re having one of those moments, right now.
+ what moment?
- one of those moments that everything is so perfect and so wonderful that you almost feel sad because nothing can ever be this good again.
+ so, basically I’m depressing you?


(gilmore girls, s01e16)

چهارشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۹۷

  اگر تو از میدان ونک که در این ساعت احتمالاً با مانیتور تبلیغاتی بزرگش غرق در نور شده، راهت را کج کنی، ایستگاه تاکسی را که در این ساعت شبیه یک تظاهرات منقطع است و اتوبوس‌های خط ونک-آزادی را رد کنی، از ماشین پلیسی که پردیس را یک‌طرفه کرده بگذری، درب نگهبانی را که در این ساعت بسته است، باز کنی و وارد حیاط دانشگاه شوی و از بین محل پارک ماشین‌هایی که حالا هرکدام در خیابان‌ها پخش شده‌اند عبور کنی و پلکان اضطراری را دو طبقه پایین بیایی، در پنجرۀ روشن روبه‌رویت دختری را می‌بینی که مقنعه را با گیرۀ مو روی سرش ثابت نگه داشته، گاهی می‌خندد، گاهی با دیمین رایس می‌خواند و تصور می‌کند اگر از جایش بلند شود و پنجره را باز کند، تو را می‌بیند.
  اما او این کار را نمی‌کند تا اگرش خراب نشود.

دوشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۹۷

خیابانی (سه)

  وقتی دستۀ ابرها با شادی از شهر رفتند، ساختمان‌ها و آبی و باد و رشته‌کوه‌های البرز در هم می‌دوند و برگ‌ها از روی شاخه‌ها می‌پرند، روی شیشۀ تاکسی کنار سمعک مسافر می‌افتند. صدایی که این مسافر می‌شنود، به بلندی صدای افتادن همین برگ‌هاست. لبخندش در تقاطع وحدت و فروزش مثل پریدن برگ‌ها، از صورتش پر کشید روی چشم من افتاد بعد از این‌که هردو با قدم‌های تند از پیاده‌رو، کوه‌های نیمه‌سفید شمال و مأموران امنیت اخلاقی پشت به پارگی‌های جین من سبقت بگیریم.
  در پناه چنارها می‌توان زیر باران با بارانی نازک و بدون چتر رفت. تنها گاهی قطره‌های به‌زمین‌نرسیده روی برگ‌های در حال کنده‌شدن جمع می‌شوند و دسته‌جمعی سقوط می‌کنند. در هر خیابانی که گردن چنارهایش هنوز روی تنشان باشد. آسمان بنفش و سرمه‌ای و خاکستری دارد افتاده روی سر چنارها. به ازای هر چنار، به ازای هر شاخه، به ازای هر برگ، به ازای هر قطره، اگر گردنم کش می‌آمد، آن‌ها را می‌بوسیدم. ولی گردن من مثل یک ستونِ کوتاه شده که سر سنگینم را نگه داشته تا روی شانه‌ای که نیست، نیفتد.
  پیدایش کردم. فاصلۀ بین صفحۀ مانیتور تا کلمات. آن‌جا که دیدم نقطۀ روی نمایشگر برای هیچ کدام از حروف کلمۀ مدرنیته نیست و فقط یک لکه است. فاصله را حس کردم.
یک‌شنبه‌ها که روز اول کاری بعد از دو روز تعطیلی بود، من خودم را تعطیل کرده بودم. اگر یک روز قبل از جمعه یا یک روز بعد از یک‌شنبه هم تعطیل رسمی می‌بود یا من یا شبیر مرخصی می‌گرفتیم، فردایش که مرا می‌دید، می‌گفت:
" یک سال است که ندیدمت."
و من توی دلم لبخند می‌زدم.


دوشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۹۷

خیابانی (دو)

 خاصیت تنهایی بازگشت به گذشته‌ست.
 از روی همین پل باید به آن‌ طرف خیابان رفت. پنجره‌ها دایره‌اند، این ساختمان سه شماره پلاک دارد. جوی این سمت است که آب دارد.
 در تاریکی سایه‌ها روی سایه می‌افتند. آدم‌ها روی درخت. چهره‌ها همه آشنایند. در کم‌تر از یک ثانیه می‌شود به یک‌دیگر و به گذشته بدل شوند. آینه هم می‌شوند.

"سفیر برو. سفیر برو". تبلیغاتی که از اوریگامی ساخته شده‌ست. اوریگامی‌ای که از تبلیغات درست شده‌ست. شبیه پرنده. شاید درنا. شبیه تِرِنِدون، گونه‌ای از دایناسورهای پرنده، اما زیبا. پرنده‌ست. با کمک انگشتان می‌پرد. به رنگ نور و نارنگی می‌پرد. عابرها بایستند از انتهای شاخۀ پربرگ درخت خون می‌چکد و بعد رنگ جوانۀ بهار می‌شود. پرنده بال‌ها را امتحان می‌کند. سفیر برو. سفیر روی شانۀ سایه می‌نشیند. شانه به سایه تکیه می‌دهد. سفیر روی شاخه می‌نشیند. سفیر می‌پرد. سفیر روی پیشانی تو می‌نشیند.
 حالا این‌جا ایستگاه است. از این ایستگاه گذرا هستند. تمام این پیاده‌رو نوعی ایستگاه است. گذار به انتظار. این‌جا منتظر. برای همه. برای همیشه. آدم‌ها پا جای پای هم‌دیگر می‌گذارند. سفیر برو.
 بیسکوییتی زیر پا خورد می‌شود. زیر پا خیلی چیزها خورد می‌شود. و زنده می‌ماند. پوستۀ شکلاتی ترک برمی‌دارد و مایع سوزاننده به گلو جاری می‌شود. سفیر بلندتر می‌پرد.
امروز گربه‌ها برگ‌های شمشاد را می‌بوییدند. سه گربه این عمل را تکرار کردند. البته یکی‌شان فکر می‌کرد شمشاد برایش طناب نگه داشته و بیش‌تر بازی می‌کرد تا بوییدن. سفیر از روی شمشادها می‌پرید، وقتی باد به سمت شرق می‌رفت و وقتی همۀ ترافیک به سمت شرق عجله داشت.
 "باید زندگی کرد". از همین لحظه زندگی شروع می‌شود. "سر بالای قلب، قلب بالای لگن، شانه‌ها به سمت زمین". چند تکه ابر، برگ‌های درختان، چند پنجرۀ قدیمی، گربه‌ای سیاه و دارای شأن اجتماعی، کتانی‌ها، خش‌خش شلوار جین، قدم‌ها، به خطوط موزاییک. به آسفالت‌های بی‌خطوط. به برگ‌های له‌شده. به ته‌سیگار. به گودال آب. به تصویر درون گودال آب. به مقصد دور. به مقصد دور پشت سر. آینه شد. تاس آینه شد دوباره بینداز. آینه در آینه می‌شود بی‌نهایت. به گذشته.
 خاصیتِ بودن کنارِ تو هم بازگشت به گذشته‌ست.

جمعه، مهر ۲۰، ۱۳۹۷

خیابانی

  شاید از اسکان. شاید این وسط تاکسی سوار شدم. شاید از پارک ملت، شاید هم از خبرنگاران. شاید بالاتر. پیاده می‌روم. چون زود بود. شاید هم تا میدان رفتم و برگشتم. دوری در باغ موزه زدم. در آینۀ سرویس بهداشتیش آرایش کردم. تأثیری نداشت. اما موهایم بلند بود. شالم آبی واقعی. مگر این‌که روی پلکان موزه بنشینم. بیرون دروازه نیمکت هست.
  به جای آب دو جفت پا در حوض مستطیلیست. دختر افتضاح ویولون می‌زند. پروانه دوست دارد از خط من یاد بگیرد. خط من در نامه دیده شده بود. ر را روی خط بنویس. گردی صاد و نون. اسم دوستم را بنویس. الف قر می‌دهد. فال باز شد یا نشد. کدام شعر بود.
  کمی از کیک باشد برای پروانه. در تاریکی پیدا نمی‌شود. دیدمش. زیر نور آن چراغ یک پروانه می‌گردد. چه دل کندن سختی.
  دوستم با دوستم می‌روند یک طرف. من با دوست او و دوست‌پسرش سوار پراید می‌شویم. چراغ‌ها رنگ عوض می‌کنند. درخت‌های بالای پارک‌وی بلندند. به بلندی فلسطین.
  یک پیکره گذاشتند بغل درخت‌ها. در کناره‌گذر پیاده‌رو. پشت‌سر پیکره آبی آسمانی-فیروزه‌ایست. همین رنگ‌ معروف کاشی‌. سعدیست یا حافظ یا کدام شیخ شاعر یا عارف؟
  دستم را از شیشه عبور می‌دهم. دستم از بین ستون‌های سفید رد می‌شود. دستم درون آب آبی می‌شود. و ماهی مثل خون‌آبه از کف دستم بیرون می‌زند اما سایه‌اش سالم است. دستم درون عکس می‌رود. درخشش نور روی آب همان چهار چشم‌های عکسند. فرصت نشد. فرصت نشد تعریف کنم چرا گیر افتادم.
  دیواری آجری به رنگ آجری. کهنه. هفت دقیقه دیرتر، سه دقیقه زودتر. این‌جا بهترین جا برای کنده‌شدن است. بکَن. کنده شو.
   وسط پیاده‌رو شکاف افتاده بود تا طولانی. از همه طرف آدم می‌آمد. تنشان دستم را به خاطر اصرارش مجازات کرد. به دستم تنه زدند. خسته شدی.
  حوض کامل معلوم نیست چون رواق بخشی از آن را پوشانده. نقشه را برو بالاتر. شرکت. حالا غرب. می‌روم کارگر. شانزدهم. این‌جا یک بار نفسم برید. آخرین باری که برای دویدن تلاش کردم. گریه هم کردم. بیهوده بود. اتوبوس از بیستم تا پل را سخت‌تر می‌رود. باد اشک آورده. تنبلی در دنده معکوس کردن و حالا دور موتور میفتد وقتی آسمان صبح رنگ اول شب است. پل خلوت است. باد اشک آورده زیر پل ترافیک است.
  یک روز برمی‌گردیم.
  نقشه می‌رود روی خوابگاه. بین درخت‌ها و از بالکن‌ها آب راه افتاده. خودم را می‌بینم که همه‌جای خوابگاه خودش را می‌کشاند گاهی هم شلنگ‌تخته انداز.
  آن‌جاکه مفتح به انقلاب می‌رسد. صورت من چسبیده به شیشه چون چهار نفر پشت 206 نشستیم. بهتر.
  صاعقه‌ای زد امشب، کوبش تیزش انگار زمین را لرزاند. شاید تنها حس لرزش بود. شاید به بام ما خورد. پنجره را یواشکی باز کردم. از طرفی ترس داشتم رعدی بخزد روی قاب پنجره و بیاید توی دستم، هم این‌که دوست داشتم بفهمم صاعقه کجا فرود آمده. انگار که بتوان از لای پنجره ردی پیدا کرد از این‌که صاعقه کجا خورده. خنده‌دار. توی شهر به این گندگی. پیدا کنی صاعقه کجا خورده. بعد از آن‌که صاعقه‌ای نیست.
صاعقه که رفت، با آذین فیلم بچه‌های آسمان را تماشا کردیم. 
ماهی‌ها فقط به تاول‌های پاهای بچه‌ها بوسه می‌زنند.


دوشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۹۷

  یک بار هم شبیه پروانه شده‌ام. پرپر پرپر. کجا بروم؟ کجا بنشینم؟ این‌جا. نه این‌جا. نه این‌جا قشنگ‌تر است. همه‌جا همه‌جا. 

دوشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۹۷

  چیزهای زیادی برای -به قول تو- "رهانیده شدن از بیهودگی" وجود ندارد. کوچک‌ترین چیزی که چنین قابلیتی دارد، باید روی هوا قاپید. 
  دل‌تنگی یک روی خوش هم دارد؛ یعنی دل، ارزشی در آن‌چه گذشته و دیگر نیست، دیده که برای حتی لحظه‌ای با خود می‌گوید کاش به آن برگردد.
  داستان‌هایی که می‌گفت، دلم برای آن‌ها تنگ می‌شود و بین من و بیهودگی اندکی فاصله می‌افتد.

  خواب دیدم حرف‌های دلقک را از کتاب عقاید یک دلقک پاک کرده‌اند. کتاب خلاصه شده بود. ناقص بود. شاید هم برخی خطوط سه‌نقطه داشت. چهرۀ غمگین شنیر در ذهنم می‌آید و جملاتش دربارۀ ماری. از خودم می‌پرسم چرا چنین کلماتی باید از کتاب حذف شوند طوری که انگار به آن‌ها نیازی نیست.
  این‌جا همه چیز ناتمام رها می‌شود. آخرین فیلم سینمایی‌ای که در خانه کامل دیدم برای چند ماه پیش است. سریالی هست یک قسمت پایانی‌اش مانده که مانده. طرح‌هایی هستند که به نقاشی نرسیدند. صفحۀ چندِ مجله که مصاحبۀ او با فلانی‌ست هم نیمه رها شده. همان‌جا که از حوض ماهی می‌خورد. مزۀ توتون در دهانم ناتمام است. آخر جمله‌هایم جویده شده‌اند البته همیشه بوده‌اند. موهایم ناتمامند و نمی‌شود با کش بستشان. بالای سر این نوشته در نسخۀ پیش‌نویس وبلاگ یک عالمه پاراگراف یادداشت است که وسط جمله ول شده‌اند.
  در خواب دیگری می‌بینم که موهایت را بور کردی. بور زرد. برای "اینتگره" شدن لابد. خوش‌حال بودی و من هم می‌خندیدم-با تعجب- که خوش‌حالی. هنوز نمی‌دانم چه ضمیری استفاده کنم بهتر است. از این ذوق، پیچکی شروع به روییدن کرد و خواست دور آستین‌ها بپیچد که جاخالی داد و پیچک درون‌تهی روی زمین افتاد. این هم ناتمام.
  تنها کتاب‌ها هستند که به هر زوری شده به آخر می‌رسند. بیلیارد در ساعت یازده ونیم می‌خوانم که هاینریش بل نوشته. در قسمتی از کتاب تعریف می‌کند که فهمل چه‌طور غرق در حرفه‌اش، خود را از هیاهوی دنیا جدا کرده و در آتلیه‌اش می‌نشیند و از آن بالا در ساعات استراحت یوهانا را تماشا می‌کند و زندگی را. در لحظه تصور کردم، که کاش آتلیه‌ای می‌داشتم پر از ماده. سطل و تیوب رنگ و گچ و روغن رنگی. همه چیز. با پنجره‌ای با دید کافی به خیابانی، میدانی، جایی. سرم را که به خاطر خستگی گردن از روی کاغذ بلند می‌کنم، زندگی را می‌بینم. شاید تو را هم دیدم. مشغول کاری. 
  و بعد برمی‌گردم به کاغذ خودم. چون تنها آن‌جاست که می‌خواهم و بهتر است بهش برگردم.

سه‌شنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۹۷

این جهنم تمام‌عیار همان چیزی‌ست که باید در آن باشم.

سه‌شنبه، تیر ۱۲، ۱۳۹۷


  من چندان ناراحت نیستم.
  ساختمانی که دفتر بخش ما در آن است، قدیمی‌ست اما با طراحی داخلی و رنگ متناسب با تم کمپانی پوشیده شده. باید بگویم تم کمپانی چون معادل فارسیش غلط‌انداز است. چون کمپانی واقعاً خارجی‌ست و همان باری را دارد که منظور من است. شبیر چند وقت پیش گچ‌بری‌های مختصر روی حاشیه‌ دیوارها را که به سختی از بین تزیینات کمپانی دیده می‌شد، نشانم داد. شبیر، گچ‌بری‌ها، آقا رضا و رئیس‌های من اهل کمپانی نیستند. خودمانی‌اند. شاید کم‌تر از سه روز این‌جا حس غریبه بودن داشتم.
  جای من در دفتر شرکت نزدیک پنجره‌ست. این روزها که برق می‌رود، میز من نور کافی دارد. و تاریکی زیبایی هم دارد. من از قطع برق دفتر گله‌ای ندارم.
  نگار دو میز جلوتر می‌نشیند. من چراهای احتمالی خاموشی‌های ممتد و اخبار دیگر را فراموش می‌کنم و به تتوهای نگار و تکه‌ای از موهایش که بلندتر است فکر می‌کنم. فکر می‌کنم که من هم دلم می‌خواهد تتو داشته باشم. این‌که کاش موهایم بلندتر بود و دستم در مدل دادن بازتر.
  نبش شمال شرقی تقاطع طالقانی-ولیعصر پاساژ بزرگی‌ست. مجتمع نور؟ همان‌که بعد از امتحان تافل از سرویس بهداشتیش استفاده کردم. همان‌جا که روی پل روبه‌روی آن آخرین تصویر زنده از صورت تو را تماشا کردم. البته شاید آن‌جا شاید هم چهارراه. تو شاید یادت باشد که شاید است یا صددرصد؛ اما من نمی‌پرسم چون خواهی گفت یادت نیست.
  بالای درب اتوماتیک پاساژ اطلاعیه زدند که این‌جا محل عرضۀ محصولات تولیدکنندگان پلاسکوست. خیلی وقت است. پاساژ برای لوازم کامپیوتری‌ست. پاساژ هم خاموشی است. فروشنده‌ها بیرون مغازه‌هایشان ایستاده‌اند و با هم حرف می‌زنند. در مغازه‌ها باز است اما از تعطیل هم تعطیل‌تر.
  [...] به این فکر می‌کنم که امید چیست. و این‌که آیا در این لحظه مفهومی دارد یا نه، که آیا درونم وجود دارد؟ دیگر چندان به آینده فکر نمی‌کنم. اما به یک دنیای دیگر فکر می‌کنم. خیال می‌کنم. شاید در این عبارت‌ها امید وجود دارد. دور می‌نماید.

دوشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۹۷

  هیچ اتصالی وجود ندارد. هیچ اشتراکی. هیچ دلیلی. هیچ دلیلی برای ماندن وجود ندارد. ضربۀ آخر را حافظه می‌زند. حافظه عامدانه و هم‌پای حس از گذشته فاصله می‌گیرد و دروغ شروع به تولد می‌کند. جست وجوی مدام. جست‌وجوی مدام بعد از بیرون آمدن از دریا. در خشکی می‌توان شنا کرد؟ عجب حس غریبی. حالا که دیگر نیاز نیست برای زنده ماندن شنا کرد. باید نشست. زیر ابر و آفتاب، باد و رعدوبرق. روی ماسه‌های خشکِ هیچ. دست‌ها می‌خواهند حرکت کنند. اما محیط دیگر سیال نیست. باید راهی باشد. برای برگشتن به دریا. آب تلخ چشم و دهان و دماغ را پر می‌کرد اما دست‌کم کاری برای کردن بود،دست‌وپا زدن در آب، حسودی کردن به ماهی، فرار از آن یکی ماهی.
  دستی دراز شد. انگار دریا برایش تشت آب باشد و حشره را از روی آن برداشت و انداخت بیرون تشت.
  دریا در خواب شبیه دریای واقعی نیست. همیشه پشت دیوارهای بلند است، در دارد. یا دو طرفش دیوار است. دریایی کوچک. دریایی خفه. اما دریاست. موج دارد ساحل دارد. برویم آن‌طرف‌تر شاید دیگر دیواری نباشد؟
  دستی دراز شد. دست آشنا غریبه شد. خاطرات را به عقب راند. شاید چیزی در عکس‌ها پیدا شود. نمی‌شناسم. جز دو عکس: کسی که مرا از دور تماشا می‌کند و کسی که در تاریکی و باران در خودش غرق می‌شود. گونه‌های سرخ. صدای آرامی‌ست... در این لحظه رشته پاره می‌شود و ماسه ها کف پا را می‌سوزانند.
  خیلی تلاش کردم. دست‌وپا زدم، شنا یاد گرفتم، و وقتی به شنا و آب تلخ دریا عادت کردم، به خشکی هل داده شدم. بار از روی دست و پاها برداشته شده. نکند انتظار می‌رود بپرم؟ یا شروع به دویدن کنم؟ یا شروع به کندن زمین؟ موج‌ها من را به خشکی پس می‌زنند.
  در تاریکی دست به دیوار سرد کنار تخت می‌کشم. اگر بی‌خوابی باشد، پیشانی. دیوار سرد آرامش‌بخش است. تلاش برای لمس چیزی. برای یاداوری. اتصال پوست به جسمی سرد به امید گذر از حال. دیوار کمک می‌کند تصاویر به ذهن راه پیدا کنند و نروند؛ شاید.

دوشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۹۷

I should have hold on to you;
That is all I know.

جمعه، فروردین ۱۰، ۱۳۹۷

"بر تفنگ کوچک کودکی‌ام
درختی ریشه دوانده است
نگفتی دلت، درخت است
نگفتم دلم، خاک است
با باد می‌رود
در این خاک ریشه کن
تا زور هیچ بادی به ما نرسد."
پاییز نودوپنج شعر را فرستادم برای سولماز علیزاده برایم تصویری بکشد. هرچه گشتم نام نویسنده را پیدا کنم، موفق نشدم. زیرش نوشته بود: علی، دزفول، پاییز هزاروسیصدوشصت‌وچهار. این‌که علی کیست، نفهمیدم تا دو روز پیش؛ این یادداشت بخشی از عاشقانۀ چیستا یثربی و علی‌ست. اولین بار که شعر را خواندم، قضیه فرق می‌کرد. پیگیری نکردم شاعرش کیست و شعر در کدام کتاب است و چرا تفنگ و چه و چه. تنها نگاهم به سه انگشت درون عکس بود که صفحات کتاب را روی این صفحه باز نگه داشته بودند و شعر در سرم تکرار می‌شد و تصور می‌کردم صاجب عکس کتاب را در چه حالتی دست گرفته. دراز کشیده بوده؟ پشت میز تحریرش؟ پای قفسۀ کتاب‌هایش؟ لامپ بالای سرش چه بوده؟ چراغ مطالعه بوده شاید. چرا نپرسیدم؟
دو شب پیش کتاب را از روی طاقچۀ آیدا برداشتم. نه چندان بی‌خبر. کتابی روبه‌روی تئاتر شهر داده بود دستم با جلدی تقریباً جذاب، «زنی که در تابستان گذشته رسید». احتمالاً جمله‌ای شبیه به "به اندازۀ پستچی دوستش نداشتم" و " گاهی در راه‌ها چند صفحه‌ای می‌خوانم" گفت در جواب سؤال من که لابد چیزی شبیه به "نویسنده‌اش را می‌شناسی؟" و "با خودت سر کار می‌بری؟" بود. پیش از خواب با خودم گفتم تا کتاب را تمام نکنم، نخوابم؛ که صفحۀ اول با این شعر مواجه شدم. طاقت آوردم و داستان را شروع کردم اما فقط دو صفحه‌اش. برای آن ساعت از شب و با آن حجم از تنهایی و سکوت و خیال، این کتاب احساساتی با این همه اشاره و کنایه به گذشته، قابل‌تحمل نبود.
شب در خواب عذاب کشیدم. خنده‌ها را به یاد آوردم. و ناراحتی‌ام چند برابر بزرگ‌تر جلوه کرد. سرم پایین بود. وسیله‌ جمع می‌کردم. منتظر بودم؛ کسی بگوید ناراحتی نکن. بگوید ببخشید. بگوید خداحافظ. از در که بیرون آمدم روی پله‌ها و پیاده‌رو پر ماهی قرمز بود که نفس‌نفس می‌زدند. ریز و درشت. خدایا کدام‌شان را بردارم. خیلی لیزند. من نمی‌توانم. شاید بهتر است بمیرند.
خواب بعدی آن‌قدر بد است که حتی نمی‌توانم به کلام تبدیلش کنم.

سه‌شنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۹۶

  قبل‌ترها کسی را دوست داشتم عطرش تلخِ تلخ. بعدترش عاشق کسی شدم که عطرش حسابی شیرین بود. همان بار اول با هر بار باز شدن در کافه باد تمام شیرینی را به صورتم می‌زد. در آن لحظه ملایم بود و روشن؛ هربار که کاپشنش را می‌پوشید، هربار که شال گردنش را در می‌آورد. هربار می‌گفت به قول فلانی اینتگره شده رفته. هربار که در گوشه‌ای از انقلاب از میان جمعیت بیرون می‌کشیدم‌اش. هربار در صف صندوق افق فلان را نشانم می‌داد. یا اصلاً هربار که بود. یا نبود. دقیقاً به سادگی بودن و نبودنش، به صورتم می‌زد. الان اما شبیه سیلی یا ضربه‌ای به محکمی ریختن چند لیتر آب از پشت‌بام روی آسفالت.
  این‌که من این کلمات را بنویسم، در ذهن من خلاف من است؛ چون همیشه این احساسات را انکار می‌کنم و هزار البته و ولی می‌آورم که این حقیقت را که من هم چندین نفر را دوست داشته‌ام، بپوشانم و کلمات و نقش‌ها را تغییر دهم؛ و این‌جا می‌نویسم چون به نظر می‌آید در حال حاضر انرژی پیدا کردن مخاطب یا وقت مناسب را ندارم. و می‌نویسم چون نقاشی قهر کرده و ابزار دیگری ندارم.
 به این فکر می‌کنم که بار بعدی چه عطری باشد و حالم بد می‌شود.

پنجشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۹۶

  آن‌ها را دوست دارم اما من را می‌ترسانند. چون نمی‌دانم لحظهٔ بعدی تصمیم‌شان چیست. گربه‌ها در خیابان اگر از دیدن من هول بشوند می‌خواهند فرار کنند و دویدن‌شان یا کشیده شدن ناخن‌هایشان رو دیوار و درخت چیزیست که قلب من را به تپش می‌اندازد. شاید آن‌قدر هول شوند که خود را زیر ماشین بیاندازند. من از کجا بدانم؟ نبض جوجه‌های کوچک هم من را می‌ترساند چون نمی‌دانم با این حجم از ظرافت او و ترسناک و گنده بودن خودم باید چه کنم. صدای فریادش به سختی قابل شنیدن است. سگ‌های ولگرد از همه ترسناک‌ترند. آن‌قدر کنار سفره‌ات می‌نشینند تا بهشان غذا بدهی. سر سگ‌ها من را می‌ترساند. خیلی راحت می‌توانم سگ را آدم ببینم. آرواره‌هایش که روی هم تکان می‌خورد، ترحم من را برمی‌انگیزد و آزارم می‌دهد.
  من در برابر عطر مثل این حیواناتم. حتی خودم هم نمی‌دانم سرم را به کجا بچرخانم. هوا را بو می‌کشم تا بوی گازوئیل و عرق و بقیهٔ عطرها را در ریه بکشم و در لحظه این بو را جدا کنم. نمی‌دانم واکنش باید چه باشد فقط بو می‌کشم. دهانم باز می‌ماند و از چشمم آب راه میفتد.
  گفتا تو از کجایی کاشفته می‌نمایی بقیه‌ش را شنیدم. اما وقتی خواندم گفتا که نوش لعلت ما را به بندگی کشت چه؟ آه چند سالی‌ست به آن گوش نداده‌م. بوی پوست داغ و عطر. نور ال‌ای‌دی مغازه‌ها روی صندلی دوتایی اتوبوس می‌افتد. صورتی در آن‌ور خیابان و اتوبوسی که می‌رود. اه این اتوبوس لکنته که صورت را کوچک‌تر می‌کند. پنجره‌هایشان خوراک آویزان شدن است.
  به خودم که می‌آیم موتورها و ماشین‌ها می‌خواهند از رویم رد شوند و باد تمام وسایلم را در پیاده‌رو پخش می‌کند.
  پخش. این پخش که می‌کنی تمام خودت میان همه خیابان‌های شهر.

جمعه، بهمن ۲۰، ۱۳۹۶

  تو که نمی‌خوانی.
  من که نه مکبث خواندم نه تئاترش را دیده‌ام. فقط یک نسخه فیلم از داستانش را تابستان نودوپنج تماشا کردم.
  تو نه یک بار، که به تعداد خواب‌هایم از پیش من رفتی. هر بار با یک ادا. من اداها را -جز یکی دوتای آخر- یادم نیست. اما نفس‌زدن‌های غصه‌دارم برای بیدار شدن هست.
  چمدان می‌بندی. یک ردیف مکبث. بیدار شو. دو ردیف مکبث. بیدار شو. سه ردیف. چمدان بزرگ است. رفتن تو بلند است. مکبث‌ها را دود می‌کنی و من را خفه.
  من در بیداری به کابوس دامن می‌زنم. تو نقاشی را پاره می‌کنی؟ می‌سوزانی؟ در آب می‌خیسانی؟ در خاک دفن می‌کنی؟ و در بهترین حالت، روی آن نقاشی خودت را می‌کشی. چه‎‌قدر دلم برای نقاشی‌هایت تنگ شده. چه‌قدر گفتن دلم تنگ شده بیهوده می‌نماید؛ هربار بیهوده‌تر. 
  این سقوط من است. یادت هست؟ گفتم می‌شنوم‌اش؟ در جواب "تو" گفتن‌ات، گفتم می‌شنوم‌اش؟ سقوط هنوز به ته نرسیده. هربار می‌گویم این دیگر آخرش است اما ادامه دارد. عجب بی‌مهابا بالا رفته بودم.
  چه‌قدر تمام کلمات، تمام کلمات بیهوده می‌نمایند. حتی سکوت هم. 
  نقاشی زیر را عکاس مد، Andrey Yakovlev کشیده. برای بررسی اعتبار این عبارت یک ساعتی وقت گذاشتم. چون هیچ اثری از نقاشی مشابه از او در وب نبود. می‌بینی؟ با آب‌رنگ کشیده، زنی چهره‌قایم‌کرده، پاهای گره‌خورده، زانوهای استخوانی، با انگشت‌های کشیده... و خب شاید تمام حرف من همین نقاشی باشد.



یکشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۹۶

  برای عزیزی که زودبه‌زودترین این‌جا را می‌خواند.
  باریدنِ برفِ نشستنی این زمستان مقارن شد با پیاده شدن من در ایستگاه پارک ملت. به‌جای این‌که راهم را مثل همیشه به درون کوچۀ سایه ادامه دهم، آن‌ور خط عابر را که ورودی پارک بود، نشانه رفتم. دانه‌های برف به صورتم می‌خوردند و من تا جایی که برای مردمک چشم‌ها قابل تحمل بود، پلک‌هایم را باز نگه می‌داشتم. نگران بودم به قدر کافی قدردان نباشم. دهانم تا جایی که صورتم درد بگیرد به خنده باز بود و همۀ عابرها را دوست داشتم. برف می‌رقصید. همۀ زورم را می‌زدم تمام حواسم را به برف بدهم. هرچند زور چندانی نمی‌خواست. آن‌قدر که جاذبه داشت. اما باز هم نمی‌خواستم این توجه کوچک‌ترین ترکی بردارد.
  باز هم در آن روز باریدن گرفت. بین پشت‌بام و پنجره نوسان می‌کردم و آخر سر دلم طاقت نداد و زودتر از موعد بیرون زدم؛ با آهسته‌ترین قدم‌ها.
  با این وجود، دل‌تنگی‌ای که با برگشتن آفتاب جوانه زد، مرا قانع کرد که باز هم از پسش برنیامدم.

  از پس "قدرش را دانستن".

سه‌شنبه، دی ۱۹، ۱۳۹۶

  کم‌کم تمام حرف‌هایی که روزی راز بودند، برملا می‌شوند. بدون این‌که راز نویی به قلب راه پیدا کند. 
  دور جایی بسیار دست‌نیافتنی‌ست. امکان ندارد تا به حال این گفتۀ "می‌خواهم به جایی بسیار دور بروم" به حقیقت پیوسته باشد. چرا که وقتی کسی به دورِ خود می‌رسد، دور دیگر دور نمی‌نماید و رنگ تمام مکان‌هایی را به خود می‌گیرد که او در تکاپوی گریختن از آن‌ها بوده.  
  کیلومتر نود جادۀ تهران-گرمسار، از دو طرف جاده کوه‌های کبود سرخ و خاکی علم می‌شوند و راه به اندازۀ نزدیک دو کیلومتر بین آن‌ها به آرامی می‌پیچد. آن‌طرف این کوه‌ها هم کویر و شوره‌زار است. شاید پیش‌تر هم نوشته باشم: این‌جای جاده منم و جنگیدن با وسوسۀ باز کردن در ماشین و فرار در جهت شمال. همیشه در ذهنم پرورانده‌ام که روزی ماشین را بزنم کنار جاده و پیاده شروع کنم به رفتن، عمود بر جاده. کوه‌های بلندی نیستند. بیش‌تر تپه‌های بلندند. بدون کوچک‌ترین تغییر مسیری مستقیم پیش بروم. بعد که کویر تمام می‌شود، کوه‌های جدیدی عَلم می‌شوند که کم‌تر خاکی هستند. اگر از آن‌ها هم بالا برم، آن‌ روی کوه درخت‌ها را خواهم دید. هرچه از کوه پایین می‌آیم، درخت‌ها انبوه‌تر می‌شوند و بعد مراتع و شالی‌زارها را که رد کنم، ماسه‌ها از من استقبال خواهند کرد و پس از چند قدم دیگر، دریا را خواهم دید.
  ازین‌پس چه می‌شود؟ کشتی‌هایی در افق پیدا شده‌اند. مرز آبی با روسیه. یا چیزی امنیتی شبیه به همین. تا جایی که موج‌ها به زانوهایم بخورند پیش می‌روم. قدم‌های من ازین جلوتر نخواهند رفت. دریا بیش از حد برای من بزرگ است. بارها خودم را وسط دریا تصور کرده‌ام؛ جایی که هیچ‌چیز از آن‌جا دیده نمی‌شود. نه این‌که در قایقی چیزی باشم، سوار بر خودِ خود دریا. اگر در تصورم شب شود، چند قدم عقب می‌روم. از نگاه کردن به دریا سیر نمی‌شوم، اما می‌ترسم.
  من هرچه‌قدر آزاد؛ باز هم دریا بیش از حد برایم بزرگ است.
  
 این عکس برای ساعت هشت وپنجاه دقیقۀ شبی در مرداد نودوپنج است؛ که ازراه‌نرسیده در طوفان و رگبار نه‌چندان شدیدش خودم را به دریا رساندم. صبح روز بعد، برای اولین بار زودتر از همه بیدار شدم و عکس‌های آن ساعت، بسیار خوش‌بینانه‌تر از این یکی‌ست.