چهارشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۹۵

آن هایی که با چشم های باز کابوس می بینند را فقط خواب نجات بخش است.
خواب
.
.
.
چند ساعت بعد نوشت که
کابوس ها در خواب هم کمین کرده اند؛
این چشم ها، باز یا بسته،
محکوم اند.

سه‌شنبه، آذر ۰۹، ۱۳۹۵

the war


برای صدای نامجو روی آهنگ «فردا سراغ من بیا»

یکشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۹۵

blessed

the imprints of eternity trapped in a moment

پنجشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۹۵

black snow

هر چه هوا سردتر شود، آدم‌ها بیش‌تر به اسب‌ها شبیه می‌شوند. رد بازدم همه از بینی‌شان پیداست. بازدم من با بازدم بقیه‌ی اسب‌ها یکی می‌شود. می‌خواهم رد بازدمم دیده نشود. سرپا خوابم می‌برد. کتاب ملکه‌ی برفی یادم می‌آید: تکه‌های تیز یخ ته کفشم فرو می‌روند.
قلب اسب در پایش نیست.
اما قرچ قرچ.



سه‌شنبه، آذر ۰۲، ۱۳۹۵

ouch

در پس چشمان من چه‌ها که رخ نمی‌دهد.
می‌بوسیَم. لب پایین مرا می کَنی. تف می‌کنیَش چند قدمی آن‌ور تر. می‌روی کنار لب کنده‌شده‌ی من زانو می‌زنی و به هق هق می‌افتی. برمی‌داریَش تا بگذاری سر جایش. پودر  می‌شود در دستت. من متأسفم:( . تئاتر شهر از جایش می‌پرد، از روی حوض پایینی می‌پرد، می‌افتد روی من، که کنار تو نشسته‌ام و برای لحظه‌ای دستانم را از دستانت جدا کرده‌ام تا شالم را جلو بکشم. خلاصه من له می‌شوم، پرس شده. تو از گربه‌ی لات کارتون تام و جری که تام جلویش مظلوم است خوشت می‌آید :). چه قشنگ! موش‌ها از ضلع جنوبی-غربی ولی‌عصر می‌دوند زیر پرس‌شده‌ی مرا می‌گیرند و می‌برند. هنگام بالا آمدن از پله‌برقی سر تمام موش‌ها خیره به شیشه‌ی بالاسر است. گردنشان تق صدا می‌دهد و می‌شکند. در همین میان استخوان انگشت وسطی می‌لغزد. آخ ببخشید دردت گرفت؟ چه طور مگه؟ آخر صدا داد. من نمی‌شنوم تو می‌شنوی؟ این دیگر چه جورش است. من از پرس‌شده‌ی خودم دست دراز می‌کنم تا تصویر تو را از توی شیشه‌ی بالای پله‌برقی خروجی چهارم بردارم. مثل آکاردئون کش می‌آیم. هواپیماها از بالای سر من رد می‌شوند. یک کدامشان هست قرار است سقوط کند روی سر من که توی تخت دراز کشیده‌ام. من در تاریکی بلند می‌شوم می‌نشینم. پیشانی‌ام را به دیوار سرد تکیه می‌دهم. گوشم را می‌چسبانم. با بند انگشتانم تقه می‌زنم. همان‌ بند رویا. صدایش کاملاً عادی و توپرمانند است. با دست راست، دست چپم را تکه تکه می‌کنم. بند اول انگشتان، بند دوم، بند سوم... حلقه حلقه. تجزیه می‌کنیم تا رسم آن ساده‌تر شود. به آستین گل‌گلی مانتو می‌رسم، دست می‌کشم. حیف پارچه نیست؟ لئونارد کوهن گذاشته گذاشته در 82 سالگی مُرده. چه ترسناک :( . معلوم است وقتی نبضت را بگیرم 82 بار خواهد زد؛ نه کم‌تر نه بیش‌تر. من روی اعداد خیلی حساب باز می‌کنم. من یک روح هستم. نه من یک پیستون هستم. درون سیلندر شتاب می‌گیرم. محکم به نقطه‌ی مرگ بالا، محکم به نقطه‌ی مرگ پایین.

صورت من، همان جایی که صورت تو قرمز است بیش‌تر موقع‌ها، قرمز شده است. مامان هی می‌پرسد چرا قرمز شده اون دوتا تیکه؟ در گلوی من گیر کرده. گلویم درد می‌کند. همه چیز سر جا. همه چیز سر جا. 



دوشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۹۵

حالا امّا تا ته شهر را می‌توانی ببینی
گفته بودم گریه‌ات را نه...

نفس کشیدن من شهر را کثیف کرده بود

یکشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۹۵

بی اشکی

نقاشی همیشه کار خودش را می‌کند. مورداعتمادترینِ من.
در آینه‌ی روشویی، چهره‌ی جدیدی می‌بینم. چهره‌ی قدیمی خودم. دلم برایش تنگ نشده بود.
دست‌هایم توی سرم فرو رفتند. جوری که انگار از اول دست‌هایم روی کتف‌هایم نبودند. از جایی بالای گوشم، به درون رشد کرده‌اند. ناخن‌هایم کوتاه است. امّا چنگ می‌زنم. به مغزم. دستانم داد می‌زنند که تو فهمیده بودی تو فهمیده بودی. انتقام‌جویانه به خود گوشت مغزم چنگ می‌زنم. رگ‌ها پاره می‌شوند. خونی نمی‌ریزد. دوباره چنگ می‌زنم. گوشت به شکل یخ و گچ زیر ناخن‌های کوتاهم می‌آید. چرا خون نمی‌آید؟
دست‌هایم را دراز می‌کنم به سمت چشمم. چرا چهارتاست؟ دست‌هایم را بیش‌تر جلو نمی‌برم.
به سمت دهانم. دست‌هایم به زبانم نمی‌رسند امّا گلویم را پیدا کردند. نور تویش گیر کرده. دست‌هایم می‌لرزند. آخر یخ زیر ناخن‌های کوتاهم مانده. شاید هم فلان. دست‌هایم معلّق در جمجمه‌ام آویزانند. قاتلان مغزم.
هی از ادبیات می‌خواندم: "چشمانمان پر از اشک و شبنم یخ‌زده است..."
اشک نمی‌آید. از فیلم‌ها دیدم کسی که چند بار کشته، کم کم اشکش یخ می‌شود.
دستان من قاتلند. آمده‌اند به قصد کُشت. اشکشان کجا بود؟
تو چی؟

جمله‌ای قرار بود اضافه کنم. مغزم تکه شده. یادم نیامد.


شنبه، آبان ۲۹، ۱۳۹۵

حالا گرماست که از رگ‌ها رد می‌شود. خستگی سال‌ها. دردها.
از رگ‌ها رد می‌شوند. رنگ گچ پوست، سرخ می‌شود.
فکر ساکت یک گوشه کز کرده، سر پایین. قایم.
کز کرده تا دیگری در راهروها گم شود.
گم شده ایستاده منتظر تا در راهروی بعدی گم شود.
ترس از رکود کنده شده از فرق سر جاری می‌شود.
دست‌ها ، خسته از سال‌ها، خسته از دردها، هم‌چنان گرم.
حالا به جای تمام ضمیرهای حذف‌شده و بدل‌شده؛
او امّا گم نکند
گم‌اش
نکند
گم‌ام
نکند
در راهروهایت
گم‌ام
نکن

پنجشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۹۵

آن بادام درختی را حتی نشان مریم هم دادم، که: ببین! انگار که از بهشت افتاده در دست‌های من...

تو،
"باز" آمدی...

بوی بادام درختی، قاب شده، آویزان به دیوار تنم.