یکشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۹۵

"come back and make up a goodbye at least"

"خداحافظی نکنیم" شده بود سرلوحه‌ی خداحافظی‌های من.
حالا همه‌ی خداحافظی‌های نکرده،
سد شدن جلوی چشم‌ها
سد شدن جلوی گریه

چهارشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۹۵

مدت‌هاست بادی نوزیده. برگ‌های درخت‌ها از تابستان زردند باد نمی‌آید که فراری‌شان دهد تا از زیر پا‌ی عابرانی که صدای خش‌خش طلب دارند، نجات پیدا کنند. هوا سِر شده اندازه‌ی کوه سنگین و سفت است و به گلوی آدم می‌چسبد. پاییز شک دارد بیاید شاید گم شده باشد؛ هیچ چیز تکان نمی‌خورد کلاغ به زور لنگ می‌زند رنگ جریان ندارد هیچ دودی بالا نمی‌رود هیچ قطره‌ای پایین نمی‌افتد. همه صف کشیده‌اند بدون آن‌که منتظر کسی باشند؛ چشمشان خیره به هیچ‌جا نیست و چیزی هم نیست که از آن قطع امید کرده باشند.
صدای خنده و گریه‌ی آدم‌ها را دزدیده‌اند ریخته‌اند توی آلزایمر. چون بادی نوزیده که تکانشان دهد. اما صدای زیر لب فحش دادنشان کر می‌کند.
باد که خیلی وقت است نیامده لابد جایی نفس نفس زده‌‌ای...
ه ه ه ه ه...
دل‌تنگی را هل داده این طرف
اگر بگویی دلم برایت تنگ شده،
واقعی جواب می‌دهم

من هم

پنجشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۹۵


"how happy is the blameless vestal's lot
the world forgetting by the world forgot
eternal sunshine of the spotless mind
every pray accepted and every wish resigned..."