مترجم(پرویز همایون فر) تو مقدمه ای که بر چاپ چهارم کتاب
بار هستی می نویسه، به اثر «جاودانگی» او هم اشاره کرده و بخش هاییش رو اورده. این
جا شخصیت آگنسه که توجه منو جلب کرده:
«... او از جهان بریده است و می خواهد
بمیرد، اما "آن گونه مرگی که می خواست، به ناپدید شدن شباهتی نداشت، بلکه
هم چون طرد-طرد خویشتن- بود. هیچ یک از روزهای زندگیش، و هیچ یک از سخنانی که گفته
بود، او را راضی نکرده بود... او خویشتن را در طول زندگی، چون باری وحشتناک حمل می
کرد، باری که نفرت او را بر می انگیخت و نمی توانست خود را از آن برهاند. از این
رو می خواست خود را به دور اندازد، چنان که گویی آن کس که به دور می اندازد و آن
کس که به دور انداخته می شود، دو شخص متفاوت اند."
آگنس به تدریج بیش تر و بیش تر بن بست زندگیش
را احساس می کند، می خواهد به جایی که از خویشان، دوستان و آشنایان خبری نباشد،
جایی که امیدوار است کسی سراغش را نگیرد، پناه ببرد. اما هیچ چیز نمی تواند آرامش
روان و آسایش جسم برایش به ارمغان آورد، زیرا مدت هاست که در این جهان زندگی نمی
کند و به جز روحش جهان دیگری نمی شناسد. غروب آفتاب، خارج از شهر به راه می افتد. "او
هیچ چیز در اطرافش نمی دید، نمی دانست تابستان، پاییز یا زمستان است، نمی دانست از
کنار رودخانه ای یا کارخانه ای می گذرد، راه می رفت، و اگر راه می رفت به سبب آن
بود که روح وقتی دستخوش نگرانی است، حرکت می طلبد، جایی بند نمی شود، زیرا زمانی
که روح بی حرکت بماند، درد وحشتناک می گردد."»
دیشب حس کردم وقتشه که برای بار چندم به کتابای میلان
کوندرا رو بیارم؛ به نظر میاد حسم چندان بی ربط نبوده و حاصلش پیدا شدن توصیف به
این دقیقی ست.