شنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۹۳

Agnes

مترجم(پرویز همایون فر) تو مقدمه ای که بر چاپ چهارم کتاب بار هستی می نویسه، به اثر «جاودانگی» او هم اشاره کرده و بخش هاییش رو اورده. این جا شخصیت آگنسه که توجه منو جلب کرده:
«... او از جهان بریده است و می خواهد بمیرد، اما "آن گونه مرگی که می خواست، به ناپدید شدن شباهتی نداشت، بلکه هم چون طرد-طرد خویشتن- بود. هیچ یک از روزهای زندگیش، و هیچ یک از سخنانی که گفته بود، او را راضی نکرده بود... او خویشتن را در طول زندگی، چون باری وحشتناک حمل می کرد، باری که نفرت او را بر می انگیخت و نمی توانست خود را از آن برهاند. از این رو می خواست خود را به دور اندازد، چنان که گویی آن کس که به دور می اندازد و آن کس که به دور انداخته می شود، دو شخص متفاوت اند."
آگنس به تدریج بیش تر و بیش تر بن بست زندگیش را احساس می کند، می خواهد به جایی که از خویشان، دوستان و آشنایان خبری نباشد، جایی که امیدوار است کسی سراغش را نگیرد، پناه ببرد. اما هیچ چیز نمی تواند آرامش روان و آسایش جسم برایش به ارمغان آورد، زیرا مدت هاست که در این جهان زندگی نمی کند و به جز روحش جهان دیگری نمی شناسد. غروب آفتاب، خارج از شهر به راه می افتد. "او هیچ چیز در اطرافش نمی دید، نمی دانست تابستان، پاییز یا زمستان است، نمی دانست از کنار رودخانه ای یا کارخانه ای می گذرد، راه می رفت، و اگر راه می رفت به سبب آن بود که روح وقتی دستخوش نگرانی است، حرکت می طلبد، جایی بند نمی شود، زیرا زمانی که روح بی حرکت بماند، درد وحشتناک می گردد."»
دیشب حس کردم وقتشه که برای بار چندم به کتابای میلان کوندرا رو بیارم؛ به نظر میاد حسم چندان بی ربط نبوده و حاصلش پیدا شدن توصیف به این دقیقی ست.

جمعه، اسفند ۰۸، ۱۳۹۳

هم دردی

می گه آبشار نیاگارا یخ زده.
خونه تکونی داشتیم. موقه شستن نرگسای مصنوعی دستامو تو آب یخ نگه داشتم.

چهارشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۹۳

مرزش اون نیروگاه برقه س. بعد از اون غبارا کم و کم تر می شن. رنگ واقعی آسمون معلوم می شه. دیگه منم چشامو با خیال راحت باز می کنم.

این تیکه ابر با بقیه فرق داشت. ینی خب معمولاً ابرای توی آسمون تو یه ساعتی از روز از یه نوع و جنسن، این یکی نبود. همه شبیه پر بودن  و بی خیال کف آسمون ولو شده بودن؛ دقیقاً ولو شده بودن. این یکی شبیه پنبه بود و خیلی غیر معمول پایین وایساده بود. اصلاً هم شکل مه نبود. حجمش راحت درک می شد. اگه می شد سه تا نردبونو رو سرِ هم سوار کرد، احتمالاً می تونستم دستشو بگیرم؛ ینی نگاهش اینو از آدم می خواست. اگه هم یه ذره کم تر ترسو بودم از راننده می خواستم منو وسط جاده پیاده کنه که امتحان کنم. ینی اِن قد به نظر شدنی می رسید. این که جرأت کرده بود این همه به آدما نزدیک شه، اشکمو دراورد.

من حتی شک کردم دودی چیزی باشه که رفته بالا و اون جا مونده... ازین شَکم حالم به هم خورد. دود که ان قد معصوم نمی شه. اگه واقن ابر بوده باشه و ذهنمم خونده باشه حتماً کلی دلش شکسته.

واسم عجیبه که ماده اِن قد تونسته با ظرافت شکل بگیره؛ به همون ظرافتی که بوی تلخ آشنا چند دقیقه قبلش توی سرم پیچیده بود.


پ.ن. همه ی این چیزا خیلی واقعی تر و غیر خیال پردازانه تر از اون چیزاییه که همه واقعی تلقی می کنن. خودخواهانه دلم خواست دنیا از این همه چیز غیر واقعی پاک شه، حتی اگه خودمم غیر واقعی باشم، حتی اگه فکرمم غیر واقعی باشه، حتی اگه همه ی اینا غیر واقعی باشه...

شنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۹۳

"...Cause soon enough we'll die."

پنجشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۹۳

"soon I'm gonna wake up"

  قصر می ساخت. گچ بری ها و پنجره های بلند و طاق ها و طاقچه ها و نرده ها و پله های مارپیچ و و قاب های آینه ها و شمع دانی هایش را. در آخر همه ی چراغ ها و شمع ها را روشن می کرد. شروع می کرد به دویدن. دور می شد و در نقطه ای به اندازه ی کافی دور می ایستاد و فرو ریختن قصرش را تماشا می کرد. و فرو ریختنش را.

4 minute warning-Radiohead


پنجشنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۹۳

 "قلبم از شادی به تپش افتاده است. چشم انتظار غروبم. توی این شادی ام ترس هم هست. قلبم از ترس این شادی به تپش افتاده، از ترس این که دیگر نمی توانم شادی به خود ببینم، از ترس این که ترس و شادی به هم آمیخته اند."
 (ته دره-هرتا مولر)

دوشنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۹۳

Haunting; Like The Eyes of A Deer

این بار او شکار می کند... هر چه دل تنگی داشته باشی.

یکشنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۹۳

...که درمانش تو باشی.

[سردرد]
*مامانم می گه الان همه ش مجبوری گردنتو خم کنی که سؤال حل کنی به سرت فشار میاد. می گم هنر چی؟ می گه اگه هنر هم می رفتی فرق نداشت؛ چون همه ش باید سرت پایین می بود که نقاشی بکشی.

-ولی اگه می رفدی نجوم دیگه لازم نبود پایینو نگا کنی