یکشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۹۶

نقل قول

« برخلاف ایده رایج، نه امید که به معنای درست کلمه ناامیدی است که شرط خوشبختی واقعی به شمار می‌رود...امید داشتن بنا به تعریف، نه خوشبخت بودن بلکه به معنای منتظر بودن، نداشتن، اشتیاق داشتن به شیوه‌ای ناکام و ارضا نشده است. امیدواری یعنی اشتیاق در عین عدم بهره‌مندی، ندانستن و نتوانستن...

انسان و خدا یا معنای زندگی- لوک فری- عرفان ثابتی- ققنوس


پی نوشت: کلام بالا را شاید نتوان فهمید بی آن‌که به یاد آورد تا به چه حد مکرر، لذت لحظه‌ی حال را حرام ترسی در آینده یا مشروط به خوشی خیالی کرده‌ایم که هرگز محقق نشده است. »

فعلاً که زبان من قاصر است، امّا این جند جمله‌ی پی‌نوشت از وبلاگ امیرحسین کامیار را نتوانستم پیش خود نگه دارم...

پنجشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۹۶

از تو، کمی پراکنده‌تر

- چتر رهگذر قطره‌های آب باقی‌مانده از باران اردیبهشت را روی میز می‌ریزد. چسب کیف خیس او صدای بلندی می‌دهد. خودش امّا صحنه را ترک کرده بعید نیست آرنج او هم شکسته باشد اما من هرچه قد ر به ذهنم فشار میاورم علت شکستگی از خاطرم دورتر می‌شود. خشکی دستی که بعد از 18 سال برگشته به سختی قابل درمان است. کاملاً مسری.

- گربه‌ها را که می‌بینم یاد گربه‌ی رئیس می‌افتم. از وقتی گربه‌ی رئیس را شناختم به همه‌ی گربه‌ها لبخند تحویل دادم. واقن دوست دارم بدانم گربه‌ی رئیس در چه حالی‌ست. پرسیدن حال گربه‌ی رئیس مثل این است که بگویم برایم قصه‌ی شب بخوان. گربه‌ی مشترک آن گربه‌ای است که من شنبه در نبش پارک لاله تقاطع کارگر و بلوار کشاورز می بینم و تو پنج‌شنبه روی لبه‌ی سطل آشغال سر کوچه‌ی کبکانیان می‌بینی.

- تو اگر کتاب را بخوانی و گریه کنی، تقصیر خودت است؛ چون حرف‌های من را نمی‌شنوی.
پنجره‌های اتوبوس باز بود و باد و گرما با هم می‌آمدند تو  و بوی توتِ درختی و توتِ فرنگی را به صورت من می‌زدند. مثل توتِ پخته. در کیسه‌های پلاستیکی بی‌رنگ. دختر توتِ درختی از مادرش قشنگ‌تر و جوان‌تر نبود. شاید به خاطر پودر ماسیده روی پوستش. برعکس خانوم توت‌ِ فرنگی با دندان‌های نا‌همسان، بینی قوزدار و پاهایی که چندین ساعت طول کشید از پله‌ی اتوبوس بالا بیایند، خیلی زیبا بود. چشم‌هایش مثل توتِ فرنگی خوب بود.
نه آفتاب به توتِ درختی رحم می‌کند نه پا. باید پیاده‌روها را ببینی. شیره‌ی توت‌های درختی له‌شده زمین را براق کرده. گنجشک هم حتی به آن‌ها نوک نمی‌زند.
کتاب را سه چهار سال پیش خوانده بودم و امسال به مناسبت تولدم دوباره خواندمش، یادم نبود پایان کتاب این‌قدر بد است، هول افتادم خبر بدهم که نخوانی‌اش. بعد گفتم آدم باید حقیقت‌ها را هر چه‌قدر تلخ بخواند. به قدم بد اعتقادی ندارم، اما اگر داشتم مال همین کتاب می‌شد.

- دوباره فکر کردم به آرنجی که شکسته و وقتی به سطحی دستت را تکیه می‌دهی برون‌گرا می‌شود. دست چپ بود؟ هر وقت برای یاداوری علتش تلاش می‌کنم یاد آرنج دخترخاله‌ی مادرم می‌افتم که با پریدنش از ارتفاع نه خیلی بلند شکست و چیز دیگری یادم نمی‌آید. اما هنوز برای فراموش کردن خیلی چیزهای دیگر هنوز زود است و هنوز ذهنم توانایی دوره کردن خیلی‌هایشان را دارد.


پی‌نوشت این که این پاراگراف‌ها در تاریخ‌های جدا جدا نوشته شدند و چون هیچ‌کدامشان حرف حساب مرا نمی‌زنند همه‌شان را مچاله می‌کنم توی همین یک پست بلکه از بی‌حرفی دراید.