جمعه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۹۹

  براي اولين بار و حالا چشمم باز مي‌شود. که او لبخندي صورتي دارد. صورتي را هيچ‌وقت در زندگي نداشته‌ام. رنگ غروب ها هم برايم صورتي‌اي نبوده که لبخنده اوست. صورتي لاله‌ها هم نه. صورتي شيک توت‌فرنگي هم نيست. صورتي گونه‌هاي من هم فرق دارد. لبخند صورتي او قرمز روشن نيست؛ که سفید ملتهب است. سفیدی بی‌آلایشی که گل انداخته. نه از شرم، که از گرمای درون. بوی صورتی را می‌شنوم. بوی پوستش را. که با انحنایی رقیق کش می‌آید. و هلال چشمانش را صمیمی‌تر می‌کند.
  حالا تلألؤ این صورتی امن روی روزهای من است.
  بدون ترس از غرق‌شدن، شیرجه می‌زنم.