پنجشنبه، دی ۰۷، ۱۳۹۶

بعد شروع به آبروریزی می‌کند. خاطراتش را برای غریبه و آشنا جار می‌زند شاید زنده شوند. شاید حس زندگی را به خودش برگردانند. حس زندگی. دقیق است. از «حس زنده بودن» دقیق‌تر است. هر بار چیزهای بیش‌تری یادش می‌آید. ذوق می‌کند و بعد می‌بیند که ای بابا این قضیه که تمام شده و مال گذشته است. اصلاً یاد برای گذشته به کار می‌رود. بعد یک گوش پیدا می‌کند؛ یا نمی‌کند و برای او تعریف می‌کند.
کنار خیابان بالا آورد و در حالی که بلند بلند می‌خندید دهانش را پاک کرد. ماشین‌ها و اتوبوس‌ها در هم می‌پیچیدند و آدم‌ها به هر سو تف می‌انداختند. به بخت خودشان هم تف می‌انداختند و به صورت آن‌هایی که ترک‌شان کرده‌اند. یکی هم بود در جاده‌ها و بزرگراه‌ها سرش را از پنجرۀ ماشین بیرون می‌کرد و تف می‌انداخت کف آسفالت و در همین لحظه یاد دیگری می‌کرد.‌ انگار نه انگار و بلند شد. هنوز چیزهای زیادی مانده که باید تعریف کند. هنوز به آن‌جایش نرسیده و بعید است بعدتر هم روزی بگوید "دیگر به این‌جایم رسیده".
من کتاب دویدن و فلان موراکامی را نخوانده‌ام. نمی‌دانم هم دربارۀ چیست. اما آن شب صحنه‌ای از یک سریال آمریکایی توجه مرا به دویدن معطوف کرد: دختر موهایش را بالا بسته است. چهره‌اش بی‌آرایش و چشمانش درشت است. کتانی پاره روی صفحۀ لپ‌تاپ من پیدا می‌شود و روُ. «رو» کلمه‌ای بود که معلم ورزش (دبستان یا راهنمایی) قبل از امتحان ورزش می‌گفت. و ناگهان دویدن در چشم من انگار «ظهور» می‌کند. ساق دو دست عمود بر بازوهاست، سینه جلو و شانه‌ها عقب و پاها با بهترین ضرباهنگ روی خاک قرار می‌گیرند. صورت دختر آن‌قدر از نحوۀ دویدن‌اش مطمئن است که در همان لحظه آرزو کردم کاش الآن پا می‌شدم و دویدن این شکلی را امتحان می‌کردم. اما شب دیر و خانه کوچک. چهارچشمی دویدنش را تماشا کردم تا حفظ شوم و یک روز انجامش دهم. خوب می‌دانست کی نفس بگیرد. نفس کم نمی‌آورد.
من هم بدوم. قشنگ بدوم. بدون ترس از این‌که کجا می‌روم و آن‌چه پشت‌ سرم می‌ماند چیست. بدون نگرانی کارهای نصفه و نیمه. بدون ترس از فراموش شدن تو. فرار نخواهم کرد. به نقطۀ اول برمی‌گردم؛ بدون این‌که نفس کم آورده باشم.
آدم خلاصه یک روز باید بنشیند به توصیف. یک بار در هر دوره بنشیند و حوصله کند که هرچه را بوده و نبوده، بنویسد و آن‌ها را از شکل خاطرات مبهم درون ذهن به کلمه تبدیل کند. به خودش نگوید این‌ها که گفتن ندارد. چون همین‌ها گفتن دارد. وگرنه خودش چه می‌شود. بدون داستان‌ها، بدون تصورات ذهنش، بدون یادآوری تو ممکن است خودش را بدزدند. فراموشی بدزدد.

چهارشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۹۶

ساعت نزدیک 4 بعدازظهر است و خورشید هنوز با مغربش فاصله دارد که چراغ‌های خیابان ولیعصر (حدفاصل طالقانی تا خود چهارراه) روشن شده‌اند. یقین دارم روشنی چراغ وقتی هنوز روز است با اتفاقی در گذشته یا حالی درون من ربط مستقیم دارد که از پس کشفش برنیامدم.
   به تازگی متوجه شده‌ام چه‌قدر از آفتاب استقبال می‌کنم. پس یک ایستگاه را هم‌راه آفتاب پیاده می‌روم. همان‌طور که بدون درهم‌کشیدن ابروها به آفتاب خیره می‌شوم، دلگیری عجیبی سراغم می‌آید: تا هوا گرم بود دنبال ابر بودی حالا که سرد شده دنبال آفتاب.
از یک جایی به بعد، پذیرفتم که پاسخ بیش‌ترِ به گمان من دورویی‌ها، در یک جمله‌ی ساده‌، اما ناامیدکننده جای می‌گیرد: غریزه و طبیعت آدم. این‌که طبیعت حتی کنترلی که او فکر می‌کند بر خودش دارد، هدایت می‌کند. شاید روزی بود که زور می‌زدم به خودم و بقیه بقبولانم که انگیزه‌های آدم فراتر از این‌هاست و کاش روزی بیاید که دوباره بر این فکر ساده‌لوحانه اصرار کنم.

 از توصیف غریبه‌ها بیزارم چون به جز موش‌ها و کلاغ‌ها و گربه‌ها تنها زندگانی هستند که برای توصیف در میدان دیدم هستند. و به من یاداوری می‌کنند که هیچ مصلحت نیست در گذشته یا رؤیا پی سوژه برای توصیف بگردم.

شنبه، آذر ۰۴، ۱۳۹۶

دارم از بین توده‌ی آدما می‌نویسم درحالی که آرنج خانمی تو قفسه‌ی سینه‌ی منه و آرنج خانوم دیگه‌ای تو صفحه‌ی گوشیم
به این فکر می‌کنم حال دل،
گفتن نداره
واقعا نداره

سه‌شنبه، آبان ۱۶، ۱۳۹۶

- تو را در قلبم به این‌طرف و آن‌طرف می‌کشانم بی آن‌که از این سنگینی گرمایی سهم من شود. به جایش عصرها وقتی قرار است شب شروع شود، پاهایم بی‌حس می‌شوند. آن‌موقع دیگر اختیارشان را ندارم و فقط با ناامیدی روی آسفالت کشیده می‌شوند طوری که انگار هیچ‌گاه به خانه نخواهم رسید.
- چرا با کوتاه کردن موهایم حجم بزرگ‌تری از تنهایی را به خودم تحمیل کردم، نمی‌دانم. دیشب قبل از خوابیدن فقدان چیزی را حس می‌کردم که پیش‌تر مرا در آغوش می‌گرفت.
فردا راه برگشت به خانه، هنگام عصر و وقتی که قرار است شب شروع شود، قطعا دشوارتر و طولانی‌تر خواهد شد.

یکشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۹۶

به من بگو اونو ندیدی؟

این یک سال آن‌قدر به فراموشی و دوری و دست‌کشیدنْ گذشته که امروز، حتی تلاش بی‌ثمر برای یاداوری شادی‌های پیشین هم به گناه می‌ماند.

روزی گونه‌ی همه‌ی رویاهایی را که خفه کردم، می‌بوسم. و از روزهای خط‌خورده‌ی این تقویم می‌خواهم که ببخشندم. 

شنبه، مهر ۲۹، ۱۳۹۶

بعد در روزی که چیزی به یاد نداشتم منا برایش نوشت:
"هیچ حواسم نبود
باد می وزید و پنجره را به هم می کوبید
نشسته بودم کنار پنجره و خیرگی اش بودم
هیچ حواسم نبود
باد می وزرید
و مرا دور می کرد
از پنجره
از فکر
از هوا
از آینه
از تو
از
از خودم
دور شدم
 آنچنان دور که هوا یخ بست ، تاریکی به آغوشم چنگ زد
و من تیره تر از تیرگی فضا
ساکت تر از سکوت محض
به دستانم فکر میکردم
به رویشی که در دستانم آخرین نفس ها را نفس نفس میزد
به وهم از تاریکی و سرما؛
هیچ حواسم نبود
باد می وزید و در تاریکی آینه شکست
من
مقابل هزار تکه اش به آخرین رمق رویش فکر می کردم به یاس
هیچ حواسم نبود
هوا تاریک بود
و من
در هزار تکه آینه
رنگ را نمی دیدم
 من
در آینه، در سبز و آبی تاریک
به آخرین رمق رویش فکر می کردم
هیچ حواسم نبود
که باد می آمد  ..."

سه‌شنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۹۶

1. فردین خلعت‌بری آلبومی دارد به اسم «به خاطرِ سنگ‌فرشی که مرا به تو می‌رساند». 

2. به آلان گفتم رنگ کردن کاشی‌ها هم می‌تواند شغلی باشد که من دوست دارم. ehای گفت - :) - و حرف من ادامه پیدا نکرد.
دو سه ساعت بعد نزدیک تقاطع کلهر با نواب، خاطره‌ای بی‌مهابا و بدون زحمت، از ذهنم عبور کرد: به کاشی‌هایی که به آن‌ها تکیه داده بودم اشاره کردی، یادم نیست کدام جمله از دهان کدام‌مان درآمد، درباره‌ی قشنگی کاشی‌ها بود و کسی که سروکارش با آن‌هاست. انگشت‌ها از روی برجستگی‌های نقش‌اش عبور کردند.

به دو سه ساعت قبل برگشتم و دستگیرم شد چه زیبا به سرم آمده...

یکشنبه، تیر ۲۵، ۱۳۹۶

جمعه، تیر ۱۶، ۱۳۹۶

نقاشی I

این پراکندگی‌ها سرما و گرما را یک‌جا دربرگرفته است.هیچ‌کدام راه فرار ندارند و در هم پیچ خورده‌اند.
اتوبوس جای پر از ماجرایی است. واگن بزرگی که یا خیلی گرم است یا خیلی سرد. یا خیلی تاریک است یا خیلی پرآفتاب. این واگن عجیب همین که حرکت می‌کند من را به همه‌شان پیوند می‌زند. در تاریکی اتوبوس چشم‌های دختر برق می‌زند. یکی دو باری نگاهمان تلاقی کرد که من برداشتم‌اش و در خیابان انداختم. انگار اشک‌های آمِلی که هنگام ریختن آرد در کاسه‌ی بزرگ جاری شد، در چشم‌های دختر روبه‌رویی جمع شده. به نظرم این همان بارانی است که خرداد دیگر نگذاشت ببارد. پس امروز پاییز بوده. وقتی هفتت را بعد از مدت‌ها رد نکردم و گوش دادم فهمیدم امروز پاییز بوده. از همان جمع شدن ابرها هم معلوم بود.
اردیبهشت که از بیست گذشت و بهار ته کشید، آمار رگه‌های برف روی کو‌ه‌های روبه‌رویی را در میدان ونک به‌روز می‌کردم. در خواب ‌دیدم عینک آفتابی گرمسار جا نمانده و از بین آت‌وآشغال‌های کیف پیدایش شده. خواب خوبی بود. حالا می‌شد رگه‌های سفید برف روی کوه‌های تو را راحت‌تر شمرد. با عینک که می‌شمردم، همان اول خرداد، ده دوازده رگه بود گفتم پس هنوز گرما زورش به آن‌جا نرسیده. بعد شد هفت هشت تا. برج نگار نمی‌گذارد درست بشمرم. امروز که پاییز بود و من هنوز نمی‌دانستم، سه تا مانده بود. گرما زورش به فلسطین هم نمی‌رسد. فلسطین شاید همیشه پاییز نباشد، اما هیچ‌وقت خرداد نمی‌شود؛ هر چه‌قدر هم گوشه‌کنارش عینک آفتابی ببینی.
هفتت را که رد نکردم، به گردن مرد آخرین صندلی ایستگاه نگاه کردم و از گوش سمت راستش هدست را به گوش چپ خودم وصل کردم تا با هم تانگو گوش کنیم که اتوبوس از راه رسید.
من یادم است که چه‌طور رنگ را درست تشخیص ندادم. آن شنبه چشم‌هایم را از روی نقاشی‌ای سیاه برداشته بودم و با این‌که اطراف را رنگ زرد گرفته بود، مخلوطی از بازتاب شب و پاییز را می‌دیدم که طرفم می‌آمد. سبز تیره. اما تو گفتی این‌جا فقط شب است. سرمه‌ای.



یکشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۹۶

نقل قول

« برخلاف ایده رایج، نه امید که به معنای درست کلمه ناامیدی است که شرط خوشبختی واقعی به شمار می‌رود...امید داشتن بنا به تعریف، نه خوشبخت بودن بلکه به معنای منتظر بودن، نداشتن، اشتیاق داشتن به شیوه‌ای ناکام و ارضا نشده است. امیدواری یعنی اشتیاق در عین عدم بهره‌مندی، ندانستن و نتوانستن...

انسان و خدا یا معنای زندگی- لوک فری- عرفان ثابتی- ققنوس


پی نوشت: کلام بالا را شاید نتوان فهمید بی آن‌که به یاد آورد تا به چه حد مکرر، لذت لحظه‌ی حال را حرام ترسی در آینده یا مشروط به خوشی خیالی کرده‌ایم که هرگز محقق نشده است. »

فعلاً که زبان من قاصر است، امّا این جند جمله‌ی پی‌نوشت از وبلاگ امیرحسین کامیار را نتوانستم پیش خود نگه دارم...

پنجشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۹۶

از تو، کمی پراکنده‌تر

- چتر رهگذر قطره‌های آب باقی‌مانده از باران اردیبهشت را روی میز می‌ریزد. چسب کیف خیس او صدای بلندی می‌دهد. خودش امّا صحنه را ترک کرده بعید نیست آرنج او هم شکسته باشد اما من هرچه قد ر به ذهنم فشار میاورم علت شکستگی از خاطرم دورتر می‌شود. خشکی دستی که بعد از 18 سال برگشته به سختی قابل درمان است. کاملاً مسری.

- گربه‌ها را که می‌بینم یاد گربه‌ی رئیس می‌افتم. از وقتی گربه‌ی رئیس را شناختم به همه‌ی گربه‌ها لبخند تحویل دادم. واقن دوست دارم بدانم گربه‌ی رئیس در چه حالی‌ست. پرسیدن حال گربه‌ی رئیس مثل این است که بگویم برایم قصه‌ی شب بخوان. گربه‌ی مشترک آن گربه‌ای است که من شنبه در نبش پارک لاله تقاطع کارگر و بلوار کشاورز می بینم و تو پنج‌شنبه روی لبه‌ی سطل آشغال سر کوچه‌ی کبکانیان می‌بینی.

- تو اگر کتاب را بخوانی و گریه کنی، تقصیر خودت است؛ چون حرف‌های من را نمی‌شنوی.
پنجره‌های اتوبوس باز بود و باد و گرما با هم می‌آمدند تو  و بوی توتِ درختی و توتِ فرنگی را به صورت من می‌زدند. مثل توتِ پخته. در کیسه‌های پلاستیکی بی‌رنگ. دختر توتِ درختی از مادرش قشنگ‌تر و جوان‌تر نبود. شاید به خاطر پودر ماسیده روی پوستش. برعکس خانوم توت‌ِ فرنگی با دندان‌های نا‌همسان، بینی قوزدار و پاهایی که چندین ساعت طول کشید از پله‌ی اتوبوس بالا بیایند، خیلی زیبا بود. چشم‌هایش مثل توتِ فرنگی خوب بود.
نه آفتاب به توتِ درختی رحم می‌کند نه پا. باید پیاده‌روها را ببینی. شیره‌ی توت‌های درختی له‌شده زمین را براق کرده. گنجشک هم حتی به آن‌ها نوک نمی‌زند.
کتاب را سه چهار سال پیش خوانده بودم و امسال به مناسبت تولدم دوباره خواندمش، یادم نبود پایان کتاب این‌قدر بد است، هول افتادم خبر بدهم که نخوانی‌اش. بعد گفتم آدم باید حقیقت‌ها را هر چه‌قدر تلخ بخواند. به قدم بد اعتقادی ندارم، اما اگر داشتم مال همین کتاب می‌شد.

- دوباره فکر کردم به آرنجی که شکسته و وقتی به سطحی دستت را تکیه می‌دهی برون‌گرا می‌شود. دست چپ بود؟ هر وقت برای یاداوری علتش تلاش می‌کنم یاد آرنج دخترخاله‌ی مادرم می‌افتم که با پریدنش از ارتفاع نه خیلی بلند شکست و چیز دیگری یادم نمی‌آید. اما هنوز برای فراموش کردن خیلی چیزهای دیگر هنوز زود است و هنوز ذهنم توانایی دوره کردن خیلی‌هایشان را دارد.


پی‌نوشت این که این پاراگراف‌ها در تاریخ‌های جدا جدا نوشته شدند و چون هیچ‌کدامشان حرف حساب مرا نمی‌زنند همه‌شان را مچاله می‌کنم توی همین یک پست بلکه از بی‌حرفی دراید.

جمعه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۹۶

مژه‌های دختر آن‌قدر بلند بود که روی پلک‌ها و زیر چشم‌ها سایه می‌انداخت. آرایش کبودی بود. گریه که می‌کرد کسی نمی‌فهمید، چون تا قطره‌های اشک از سایه درآیند و برقشان در نورِ آفتاب روی گونه‌ها دیده شود، آستینی می‌آمد و خشکشان می‌کرد. او همان چیزهایی را می‌بیند که بقیه می‌بینند و همان چیزهایی در فکرش می‌گذرند که در فکر بقیه. کسی تا به حال مژه‌های شما را توصیف کرده است خانم؟ این سؤالی بود که من بعد از سال‌ها جرأت پرسیدنش را پیدا کردم.جوابی هم نشنیدم. جز برقی گذرا وقتی سایه‌ی مژه‌هایش در نور آفتابی که همه را در یک زیبایی طلایی آنی یک‌دست می‌کرد، کوتاه شد. من در یک چشم به هم زدن یک روان‌نویس مستهلک و یک دفترچه‌ی سیمی با سیم‌های کج را از جیب لپ‌تاپ کوله پشتی بیرون کشیدم و شروع کردم به توصیف. دختر هم بدون کنجکاوی (یا بدون بروز آن) مشغول تماشا بود. من توصیف می‌کردم، این توصیف داشت سال‌ها طول می‌کشید چون من داشتم با خوش‌حالی از این مسئله که پیری دیگر برایم مهم نخواهد بود سال‌ها طولش می‌دادم. کسی تا به حال دست‌های شما را توصیف کرده است خانم؟ شاید. می‌توانم بپرسم چه‌طور؟ نور خورشید هزاران دست را طلایی و زیبا می‌کند. دست‌های سیاه من شروع کرد به توصیف. دست‌های توی جیب، دست‌های توی دست، دست‌های  از فشار مشت‌کردن سفیدشده، دست‌های پیر، دست‌های رها، دست‌های زیبا، دست‌های با انگشتان زیباتر. و مژه‌های دختر شروع کرد به خندیدن. شبیه خندیدن نامادری سفیدبرفی وقتی آینه به او می‌گفت زیباترین زن دنیاست.

بعد گفت نه کسی توصیف نکرده. امّا او در تمام سال‌های خرّمی که تا به حال زندگی کرده، توصیف دخترهای دیگر را دزدیده و به دیوار اتاق چسبانده و عصرها رهگذرها نیم‌نگاهی می‌اندازند، یک تار موی‌شان سفید می‌شود چون یاد خاطره‌های خودشان می‌افتند و بعد پشت چراغ‌های عابر می‌ایستند تا چند سال بعد. چون اگر چراغ عابر سبز هم شود موتورسیکلت‌ها می آیند عابرها را پراکنده می‌کنند. شبیه سم‌پاشی کشاورز روی سر ملخ‌های مزرعه. دختر هم در اتاقش را می‌بندد قفل می‌زند و هم‌راه سایر ملخ‌ها شروع می‌کند به جهیدن.همه با هم از روی صفحه‌هایی که از دیگری در اولین ملاقات‌شان هدیه گرفته‌اند آواز می خوانند: "می‌پّرم می‌پّرم تورو از یاد (نِ)می‌برم." بعضی‌ها می‌گویند می‌برم بعضی‌ها نمی‌برم امّا این تأثیری در معنا ندارد. یک ملخ خیلی زیبا هم برای‌شان فلوت و گاهی هارمونیکا می زند. شما تا به حال ملخی را توصیف کرده‌اید خانم؟ در انشا از ما می‌خواستند توصیف کنیم به گمانم کرده باشم. بعد برقی زد. چیزی به یاد آورده بود که من می‌دانم چیست چون قبلاً توصیفش کرده بودم. من از دختر عذرخواهی کردم و وقتی تندتند راه می‌رفتم نفسم را حبس کردم نکند عطر غریبه‌ای را درون ریه بکشم. و از روی پل آهنی‌ای که سنگینی دو بدن را تا مدت‌ها روی خود می‌کشید جهیدم.

پنجشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۹۶

پستچی‌ای که نامه‌های بی‌کاغذ و بی‌پاکت ولی به آدرسی پررنگ می‌برد، از پشت شیشه‌های رفلکس پر از لک و لوکی معلوم است که صورت به اصرار در آن‌ها جا داده می‌شود؛ به دنبال رقابت بی‌جا با یک گل قرمز خیلی خیلی زیبا و این در حالی است که کاکتوس‌ها از بس به آن‌ها آب داده شده ریشه‌هایشان پوسیده و جای زخم آن‌ها به صورت پارگی روی مقوای فابریانو جوری چسب زده می‌شود که معلوم باشد امّا این نقاشی‌ها باید قایم بمانند چون صاحب‌شان نیست رفته و یادش هم نیست و حتی در رویا‌هایی که در خواب و بی‌خوابی سراغ هیچ‌کس نمی‌روند هم پیدایش نمی‌شود و در خواب‌های پُرغریبه پناه گرفته است تا دل‌تنگی دائم، هشیار و گوش‌به‌زنگ، را که شانه‌به‌شانه‌ی حواس پنج(شش)گانه حرکت می‌کند و هم‌چنین ندیدن‌های عادت‌شده را به درستی تعریف کرده باشد؛ همان‌طور که تقویم جامانده در تهران که روزهای اسفندش خط‌نخورده مانده و ندیدن را می‌شمرد تعریف می‌کند.
بعد ساعت چهار یا پنج صبح می‌شود. صبح‌به‌خیر از روشنی پنجره معلوم است. اما اصرار برای صدای بری‌های خوش‌رنگ و لید سینگر موکوتاه قشنگ‌شان باعث می‌شود شب بماند.
همه ساکت.

این هم ضمیرهای دوباره حذف‌شده در کیسه‌ای خونی.

دوشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۹۵

رنگ را حذف کنیم، من لال می شوم

"آخه اگه ایستگاه نزدیک قبرستون پیاده بشم زودتر می‌رسم خونه"
اتاق‌ها سایه‌هایی به رنگ سرمه‌ای دارند. و این به هیچ‌وجه به معنای تاریکی خانه نیست، فقط به این معناست که اگر چشم بتواند از هواپیما این خانه را ببیند و سقف آن هم برداشته شود، تنها لکه‌ای سرمه‌ای خواهد دید. قسمت‌های روشن‌تر خانه هم غروب‌ها به رنگ قهوه‌ای-طوسی، طلوع‌ها به رنگ قهوه‌ای-قرمز و عیدهای رسمی هم لابد به رنگ آبی-زرد دیده می‌شدند.
وز وز بی‌وقفه‌ی آهنگ از لای در کابینت‌ها و از لابه‌لای چروک‌های ملافه‌‌های پای تخت و از زیر پایه‌های کاناپه شنیده می‌شود.
زیبایی سال‌هاست جایی در این خانه دراز کشیده؛ یا روی کاناپه، یا روی تخت. هزارتا شیشه‌ی خالی که قبلاً جای سس یا کشک بوده‌اند، هم دورش کرده و با چیدمانی بی‌قاعده از همه طرف تا ته خانه گسترش پیدا کرده‌اند. نه اتّفاقاً؛ پای او هیچ وقت به این شیشه‌ها نمی‌خورد و تا به حال پیش نیامده هیچ‌کدامشان واژگون شوند کف حانه.
صدای وزوز آهنگ؛ از جرقه‌های بی‌ثمر فندک.
«چلچله» از در و دیوار و پنجره وارد خانه می‌شود. همیشه با صاحب‌خانه پیوند عمیقی داشته است امّا هیچ‌کدام از حضور دیگری در خانه باخبر نیستند. چلچله تا به امروز چندین برابر صاحب‌خانه گریه کرده است. بعدها ادعا کرد که سال‌ها پیش از امروز بدون این که چرایَش را بداند، در جاهای مختلف بدنش دردهایی حس می‌کرده که به گریه می‌انداختندش. چلچله هم‌چنان که اشک می‌ریزد از بین شیشه‌هایی که حالا کم‌کم آب در آن‌ها شروع به جمع شدن کرده است، پابرهنه قدم برمی‌دارد. امّا نشانی از درهم‌رفتگی ابروها یا چروک پیشانی یا خم شدن لب‌ها در چهره‌اش نیست؛ انگار که اشک‌ها فقط از سر حساسیت باشند.
صدای وزوز آهنگ؛ از نیش‌های "عنکبوت روی یخچال".
صاحب‌خانه خوب می‌داند کسی در رنگ سرمه‌ای خانه دویده است امّا می‌گذارد سال‌ها بعد وقتی "استفاده از چتر در هوای برفی به درد بخورد"، پی‌اش را می‌گیرد.
صاحب‌خانه ده سال است که دراز کشیده است و حرفی نزده مگر در مواقع ضروری. مدّت ده سال در واقع می‌شود کم‌تر از ده سال و بیش‌تر از صد سال. صاحب‌خانه هنگام نقّاشی هم درازکش است. همان‌طور بدون تغییر در حالت اعضای بدنش نقّاشی می‌کند. در واقع سِحر خانه به همین است: صاحب‌خانه جایی صبورانه دراز کشیده و چلچله تنها شاهد حقیقی نقش شدن زنان بر در و دیوار و کف و سقف خانه است. هر گاه حرکتِ نقوش روی سطوح خانه متوقّف می‌شود، رنگ رقیقی در آب درون یکی از شیشه‌ها شروع به پخش شدن می‌کند...
صدای وزوز آهنگ، از لاک برّاق همه‌ی زنانی که صورتشان هیچ‌وقت تمام و کمال پیدا نیست.
بو می‌آید. بوی رنگ موهای حل شده در آب شیشه‌ها. سرمه‌ای خانه دارد به آبی نفتی می‌گراید. 
چلچله خودش را می‌بیند که در حال نقش شدن است امّا بی‌تفاوت آن را به یکی از لحظه‌هایی که در آن می‌گویند "آخ من این اتفاق را انگاری دیده بودم" نسبت می‌دهد و به قدم زدن خودش ادامه می‌دهد و بی‌صدا اشکش را هم می‌ریزد و در جست‌وجوی زیبایی چشم می‌گرداند.
به آینه می‌رسد.
صدای وزوز آهنگ، از نفس‌های چلچله و صاحب‌خانه.
گرد و غبار آینه را نگرفته است. هیچ چیز در خانه غبار ندارد. رنگ و آب با سرعت بیش‌تری در شیشه‌ها جمع می‌شود و هم‌زمان صاحب‌خانه در آینه دیده می‌شود: از جای‌اش بلند شده و پشت‌سر چلچله ایستاده. رنگ از انگشتان‌اش شروع به بالا رفتن کرده است. چلچله دیگر گریه نمی‌کند امّا تصویر خودش را در آینه کم‌رنگ‌تر می‌بیند. رنگ از مچ دستان صاحب‌خانه بالا می‌رود. شیشه ها پرتر از رنگ می‌شوند. رنگ باختن چلچله ادامه دارد. رنگ از ساعد بالا می‌رود، وزوز آهنگ از لبه‌ی آغشته به‌رنگ تمام شیشه‌ها. رنگ از آرنج بالا می‌رود، چلچله نمی‌داند اشک‌های باقی‌مانده دیدش را تار کرده یا واقعاً تصویرش در آینه حال محو شدن است... هیچ جایی روی پوست صاحب‌خانه دیده نمی‌شود که رنگی نشده باشد. ژاکت زرشکی جایی که چلچله چند لحظه پیش ایستاده بود بر زمین ولو شده. حالا دیگر صاحب‌خانه چلچله را نه در آینه، بلکه فقط در تصویر چشمان خود می‌تواند ببیند.
رشته کاموای زرشکی مانند مار راه خود را از بین شیشه‌های کف خانه پیچان و پیچان به سمت انگشت صاحب‌خانه، پیدا می‌کند و در قالب گره‌ای کور بغلش می‌کند.



سه‌شنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۹۵


نای برآمدن ازین مرداب مرا نیست

دوشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۹۵

ما همه سیاه‌جامگانیم در عزاخانه‌ای سیاه‌تر از لباس‌هامان.
من در ذهنم تصوّر کردم زنی که در ایستگاه رباط‌کریم چشم‌ام را گرفت، معشوقه‌ی راننده باشد؛ بی‌اساس که نه، از روی لبخندش به راننده وقتی کنار سکّوی ایستگاه ترمز کرد می‌گویم. و لبخندش از آن شکل لبخندهایی که آدم وقتی در فکر فرو می‌رود، دارد، نبود. من طبق عادت سریع به سمت راننده برگشتم تا چهره‌ی او را هم ببینم. اگر خوش‌حال هم نبود، با این داستانی که من جلوجلو در ذهنم ساخته‌ام، حالا در چشمم خوش‌حال به نظر می‌رسید. زن وارد اتوبوس شد و یک‌راست از زیر میله‌ی جداکننده‌ی مسافر و راننده رد شد و رفت جلوی شیشه‌ی بزرگ اتوبوس کنار راننده ایستاد. راننده سبیل کوتاه دارد و موهایش احتمالاً قبل از این که از جوانی‌اش فاصله بگیرد، جوگندمی بوده. چشمانش هم روشن بوده و هنوز هم هست. زن از شیشه به خیابان روبه‌رویش زُل زده بود و انگار که از آن غرورهای زن‌های ایرانی را بخواهد تداعی کند، به سمت راننده برنمی‌گشت موقع حرف زدن. لابه‌لای حرف‌هایشان پلاسکو هم می‌شنیدم. امّا صبح زود بود و من سرخوش‌تر از این بودم که هدست را از گوش بردارم و ببینم چه می‌گویند و به جایش، به یک نگاه سرسری به فلان سایت قناعت کردم.
 من از دیدن همه‌ی این‌ها خواستم فکر کنم این زن معشوقه‌ی راننده‌ی بی‌آر‌تی است و مرد با اتوبوس او را به سر کارش می‌برد و برمی‌گرداند و تمام داستانشان همین است.
من در ذهنم بخار برج خنک‌کننده‌ی بهمان کارخانه را دود پلاسکو می‌بینم و چهره‌ی همه‌ی مسافران صبحِ زودی بی‌آر‌تی در هم می‌رود.
دوران طاغوت من معلّم بودم. زیست‌شناسی. شاگردان پسرم هیچ‌وقت نگذاشتند من در ایستگاه شادآباد تنها منتظر سرویس بایستم. غیرت داشتند. زن دیگری از آن ور می‌گوید الآن امّا پسر سیزده ساله فلان. من همان موقع هم آستین لباسم همیشه بلند و یقه‌اش بسته بود. مؤمن بودیم همه. انقلاب شد یک زن 25 ساله‌ی محجّبه را آوردند گذاشتند مدیر من. دکل نفتی می‌دزدند و دست‌فروش را کتک می‌زنند. پسرعموی من هم در تظاهرات استانداری قزوین گم‌وگور شد و هیچ‌وقت نفهمیدیم چه شد. پدر من پنجاه سال است در آن‌جا مغازه دارد. پسرعموی من عمده‌فروش است. دوستش زیارت عاشورا می‌خواند طبقه‌ی زیرزمین. از او خبری ندارد. پنج‌شنبه‌ها این‌ها جمع می‌شدند برای زیارت عاشورا خواندن. زیرِآوار مانده‌ها خیلی بیش‌تر از این حرف‌هاست. ما مستأجریم. پدرم گریه می‌کند. داروندارمان سوخته. می‌گوید هیچ‌کس به ما چیزی نگفت.
معلّم زیست‌شناسی چیزی می‌گوید درباره‌ی آه و جزا و جهنّم همین دنیاست و فلان.
من ذهنم را خاموش می‌کنم و فقط گوش می‌دهم.
صدای آژیر که می‌آید، راننده‌ی بی‌آرتی سرعت کم می‌کند و کنار می‌کشد. آمبولانس می‌رود. از روبه‌رو دیگری می‌آید. ماشین دولتی آژیر می‌کشد. لابد فلانی می‌رود فلان‌جا.
امّا کولی‌ها می‌آیند برایمان می‌زنند زیر آواز. از روی شادترین غم‌نامه‌ی دنیا را برایمان ساز زدند و از قدّ و بالای دلبر و دست رقیب روی گردنش خواندند و آخرش دعایمان کردند پول بابت دکتر و دوا ندهیم و شاد باشیم. ما آسمان سمت شرق صورت‌هایمان را سفیدِ خاکستر می‌دیدیم و دعا می‌شدیم شاد باشیم.
مسافر بی‌آرتی از بغلی‌اش شانه قرض می‌گیرد. بغلی‌اش هم از دیگری. اتوبوس می‌شود زنجیری از آدم‌های سر به شانه‌ی هم نهاده، به سمت راه‌آهن. این مردم شانه‌اند برای هم؛ شاید هم نه.
این‌جا هر روز، روزِ پس از واقعه است. و خود واقعه کف خیابان‌ها و بالای دیوارها و روی سقف بی‌آر‌تی‌ها و توی آینه بغل تاکسی‌ها و وسط ریل متروها و در صفحه‌ی نمایش رادیوی ماشین تو ولو شده.
.
ساعت تعطیلی دبستانی‌هاست. اتوبوس پر بچّه می‌شود. دست پسربچّه‌ها بستنی است و بعداً در جایخی یخچال من هم بستنی. من پنج سال دارم. دلم می‌خواد پسر موچتری فامیل با من بازی کند. کنارش چند ساعتی خوش می‌گذرد و شب قصّه‌ی شغال و باغ انگور می‌شنوم و دلی که موچتری از من برده فراموشم می‌شود تا عید بعدی. بچّه‌ها از میله‌ها و صندلی‌ها و پنجره‌های اتوبوس بالا و پایین می‌روند و هر چه بیش‌تر بالا و پایین می‌روند، بوی دود از خاطره‌ی مشامم دورتر می‌شود.
بعد هم به خواننده‌ای که در گوشم می‌خواند من خشکیده در تو، گفتم:

غیرممکن است.

جمعه، بهمن ۰۱، ۱۳۹۵

Agony,agony,agony,agony,agony,agony,agony,ago…
مریم نوشته بود. شاید دو سال پیش، شاید هم سه، شاید سال‌ها پیش...