سه‌شنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۹۳

خودم را بگذارم زمین...


این "من بودن" است که این روزها یقه ام را گرفته، سنگین تر از تمام بارهای قبل گلویم را فشار می دهد تا اندک بهانه هایِ نفس کشیدنِ بی منّت را بی کم و کاست تف کنم و در حال خفگی بریده بریده اعتراف کنم ارجحیت هر چیزی را به این من.

پ.ن. روزهایی که برای خودم نقض گفته های بالا را بیاورم خیلی دور نیستند؛ خب آدمی که حالش خوب باشد، واقعیت خوش نمی آید به مذاقش.

دوشنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۹۳

کارهایی که نمی کنم.


تلویزیون آکواریوم دیواری بزرگ را نشان می دهد که پشت شیشه ی آن کوسه ها شنا می کنند.
زن لبه ی سکوی مترو خم می شود ببیند اثری از نور چراغ قطار هست یا نه.
موهای دختر جلویی خیلی بلند است.
جرثقیل ساختمان در حال ساخت روبه رو تیر آهن را در هوا نگه داشته است؛ کارگر پایینِ آن علامت می دهد.
او؟ صدایی می پیچد...
کاش آن جا بود تا شیشه ی آکواریوم غول آسا را بشکند و کوسه های گرسنه مردم را بخورند.
کاش زن لبه ی سکو را هل بدهد.
کاش با قیچی موهای دختر جلویی را بچیند.
کاش بشود زنجیر جرثقیل را پاره کند.
یک عالمه ازین وسوسه های مریض که در یک لحظه به جانش می افتند و خیلی کش دار تر از زمانی که به جانش افتادند، در جانش غنج می روند. آدم باید در عین حال که به آن ها مشغول است با تمام وجود خودش را با چیزی دیگر سرگرم کند... مثلاً فکر این که اگر جای مردم یا  آن زن یا آن دختر یا آن کارگر بود...
شده که آن فکر بیش تر تشویقش کرده باشد.


پ.ن. [...]