بعد در روزی که چیزی به یاد نداشتم منا
برایش نوشت:
"هیچ حواسم نبود
باد می وزید و پنجره را به هم می کوبید
نشسته بودم کنار پنجره و خیرگی اش بودم
هیچ حواسم نبود
باد می وزرید
و مرا دور می کرد
از پنجره
از فکر
از هوا
از آینه
از تو
از
از خودم
دور شدم
آنچنان دور که هوا یخ بست ، تاریکی به آغوشم چنگ زد
و من تیره تر از تیرگی فضا
ساکت تر از سکوت محض
به دستانم فکر میکردم
به رویشی که در دستانم آخرین نفس ها را نفس نفس میزد
به وهم از تاریکی و سرما؛
هیچ حواسم نبود
باد می وزید و در تاریکی آینه شکست
من
مقابل هزار تکه اش به آخرین رمق رویش فکر می کردم به یاس
هیچ حواسم نبود
هوا تاریک بود
و من
در هزار تکه آینه
رنگ را نمی دیدم
من
در آینه، در سبز و آبی تاریک
به آخرین رمق رویش فکر می کردم
هیچ حواسم نبود
که باد می آمد ..."