جمعه، آذر ۲۰، ۱۳۹۴
پنجشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۹۴
Tauler-an artwork by Guim Tió Zarraluki
دوراهیهای عجیبی میتونستن
وجود داشته باشن اگه قرار بود خودش انتخاب کنه چی بیاد رو زمین. کی میتونه با
قطعیت بگه دلش میخواسته یه آدم باشه یا چرخ کمکی دوچرخهی پسربچه؟ که آدم باشه
یا یقهی ببِ پیراهن یه دختربچه؟ که آدم باشه یا رشته لامپ ویترین شیرینیفروشی
موردعلاقهی تو؟ که آدم باشه یا یه رشته از کاموای شالگردنت؟ که آدم باشه یا
اولین دونهی برفی که تو یه زمستون رو
موهات میشینه؟
من شاید ترجیح می دادم
نقاشی ای مثه این باشم. که به نظرت قشنگه و آویزونش کردی به دیوار اتاقت.
من دیگه نمیرفتم خونهی
خودم پیر نمیشدم گریه نمیکردم دلم نمیشکست نمیمردم خداحافظی نمیکردم داد نمیزدم
خیانت نمیکردم فراموش نمیکردم ترسناک نمیشدم... ولی تو هرازگاهی نگاهم میکردی
دلت هوس قاصدک میکرد میخواستی قاصدکُ بگیری دستت تا از دور شبیه من بشی.
واقن با قطعیت نمیشه
گفت...
جمعه، آبان ۰۸، ۱۳۹۴
من آخر شبا مهربونیهایی
رو که تو روز دریغ میکنم، میشمرم. آخر شبا قلبم درد نمیگیره. آرزو نمیکنم صب که
چشمامو باز کردم، هوا ابری باشه.
غریبهی کناری تو قطار
ازم می پرسه معماری می خونم یا نه.
- آخه خواهر منم معماری می خونه، نقاشی می کنه.
هم دانشگاهیاش بازی
ساختن. آنتن رایتل تو جاده خوبه وضش. به جز اونجا که پر کوهه. من جواب سوالای
فوتبال رو غلط میگم. تاریخم همینطور. غریبه میبازه. غریبه میخنده. اگه غریبه نبود
میگفت "اَه". یه لحظه یادم میره غریبهس. بهش چراغای جاده رو نشون میدم
که از بین کوهها معلومه و چون دم غروبه روشن شده.
آخر شب دلم برای زندگی
تنگ میشه. قلبم درد میگیره.
امروز هوا ابریه. من یاد
مهربونیامون میفتم. گریه میکنم.
دوشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۹۴
دوشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۹۴
پنجشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۹۴
این جا جای یک سری حرف بد است که اگر مکتوب میشد، یکی به
آن حرفهای بد اضافه میشد. این جا برای بارها، جای حرف بد است. پس به جایش
art by Jenny Keith-Hughes |
دوشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۹۴
.mermaids sing sad
رسم بر
اینه که هر وقت دم به پایان رسوندن کار مهم و مربوطی باشم، بهانه های مختلف برای
فرار از آن چه که باید انجام شه از هر گوشه ی اتاق که فکرشو بکنم سر در میارن. این
که سی و یکم آگوست به نظرم مهم اومد که دلم بخواد پست داشته باشم توش و این که سال
دو هزار و پونزده سه تا تو ماه می و سه تا تو ماه آگوست پست داشته و من می خوام یکیش بشه چهار که تا به این ماه جمعا بشن هفت چون پستی قبلا بوده که با اعداد سه و چهار و هفت خیلی
سر و کار داشته و من تمومش نکردم و چون تو سی و یک سه به علاوه ی یک چهار می سازه و
اعداد این جان که مهم می شن.
پس بهتره
آدم بگه که تو سی و یک آگوست که من فکر می کردم هشت شهریوره نه نُهش، رفتنت چه قد
دل تنگی اوُرد نه اندازه ی روزای قبلش و بعدش؛ و این که خب نمی شه از رفتنت چیزی
نگفت و خیلی چیز زیادی هم گفت، نه این جا، نه بقیه ی جاها.
جمعه، شهریور ۰۶، ۱۳۹۴
dear dog you're killing us
صاحب
خونه ی دوتا خونه اون ور تر ما جای دیگه ای زندگی می کنه ولی یه سگ اورده که مواظب
خونه ش باشه. حتماً صاحبش روزی یه بار براش غذا میاره ولی بقیه ی روز این سگ
تنهاست. با این حال من و نگین در طول روز بارها صداشو می شنویم. فک می کنیم چی
باعث می شه که شروع کنه پارس کردن-جدا از وقتی که صاحبش میاد. مورچه؟ مارمولک؟ گنجشک؟
برگای باد آورده؟ شاید هم صدای موتورا و ماشینای توی کوچه یا چیزای عجیبی که از
بالای شهر رد می شن یا حتی هزارتا چیز دیگه ای که جزءِ ذهنیات آدم نیست.
تنهاییش منو اذیت می کنه. گاهی فک می کنم از بین دوتا دیوار چی کار می تونم واسش بکنم، با این همه ترسی که ازش دارم. که حداقل بدونه ما داریم صداشو می شنویم و هر دفعه، هر بار که پارس می کنه، کارمونو تعطیل می کنیم و فقط به صدای اون گوش می دیم.
تنهاییش منو اذیت می کنه. گاهی فک می کنم از بین دوتا دیوار چی کار می تونم واسش بکنم، با این همه ترسی که ازش دارم. که حداقل بدونه ما داریم صداشو می شنویم و هر دفعه، هر بار که پارس می کنه، کارمونو تعطیل می کنیم و فقط به صدای اون گوش می دیم.
آدم
تنهاییش هیچ وخ و تحت هیچ شرایطی صد در صد پر نمی شه. من هم نمی تونم بگم که آیا به
خاطر اینه که لزومی نداره این تنهایی پر شه یا این که حق آدم هاست که تنهایی رو داشته
باشن یا لیاقتشونه که تنهایی بکشن.. که البته بستگی داره چه جوری به تنها بودن
نگاه کنن. ولی مسئله اینه که هر از چند گاهی شک کرده به این که شاید واقن تو لحظاتی
که به نظر غیر قابل شِیر کردن با بقیه ن، اون قد تنها نباشه. که بعد آخرش می فهمه
اشتباه فهمیده و البته این آخرین بارش نخواهد بود، هیچ وقت.
صدای
پارس این سگ به طرز عجیبی منو تنهاتر و غمگین تر می کنه.
سهشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۹۴
تو این چند سال هیچ کدوم از روزای تابستون حوصله ی پرحوصلگی و پرحرفی منو نداشتن و کم کم منم هم رنگشون شدم و رفتم تو خواب تابستونی.
فصل سرد که بیاد، یک دل سیر چغلی همه ی لحظه هایی رو که تابستون ازم دریغ کرده می کنم.
فصل سرد که بیاد همه چی دوباره واقعی می شه. غم ها و خوشالیا قایم نمی شن پشت روزایی که تا صبح روز بعد کش میاد.
فصل سرد که بیاد همه چی دوباره واقعی می شه. غم ها و خوشالیا قایم نمی شن پشت روزایی که تا صبح روز بعد کش میاد.
فصل سرد که بیاد دوباره شروع می کنم نفس کشیدن... الان ولی خسته مه.
دوشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۹۴
پنجشنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۹۴
دوشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۹۴
شنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۹۴
یکشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۹۴
چهارشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۹۴
جمعه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۹۴
توجه معطوف
یک. شین خیلی مورد
توجه من است. قبلا هم گفته م، که خیلی راحت حرف می زند. از همان اول شعرهایش مورد
توجه من بود. همیشه هم عبورش را از پشت پنجره تماشا می کردم. آن موقع ها هم که
حواسم به آهنگ هایی که فهمیدم اتفاقا او هم این روز ها گوش می دهد، بود و به عبور
او نبود، جسارت عکس گرفتن های چند ساعت یک بارش در شهر، تق تق به شیشه ی پنجره می
زد و من را پای پنجره می کشاند.
اگر بی حوصله یا
های [که ماها می گوییم] باشم، بی پرواتر از بقیه ی وقت ها سرم را از پنجره بیرون
می کنم یا حتی در بهترین شرایط هسته ی زیتون به کوچه تف می کنم. شیشه ی رفلکس هم
که شب ها امان ما را می برد، دیگر پروایی باقی نمی گذارد. از پنجره باید گفت چون
نقشش همیشه پر رنگ ترین بوده.
من و شین
ارتباط کلامی نداریم؛ کشفیات جزئی من محدود به وب گردی لعنتی است که در موارد این
چنین استثنا خیرش می رسد.
احتمالا
فرق های زیادی بین من و شین باشد؛ ولی الان همین یک مورد بس که از وقتی صبوری شین
روی سیم برق بالای سر پنجره ی آشپز خانه نشست، ناخن های من از خجالت شروع به شکستن
کردند. البته روند وقوع حقیقت این جمله خیلی تدریجی تر از لحن بیان آن ست که مطابق
معمول بنا به ضرورت فلان و بهمان.
دو. اگر گاهی موقع
قدم برداشتن جدا می شوم، برای این است که نگاه کردن را دوست دارم. ضمایری از این
جمله حذف شده اند... مطابق معمول بنا به ضرورت های فلان و بهمانی. یکی از آن ضرورت
ها را بگذار به حساب یک از تفاوت های من و شین.
شنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۹۴
اهمیت "نوشتن چیزا"یی که تو سرم می گذره ان قد ناچیز به نظر می رسه که اهمیت خود اون چیزا رو پیش من زیر سؤال می بره.
فقط این که... واژه ی گذرا هم با نهایت بی محلی به باورهای من، کنار واژه ی دروغ جا خوش کرد.
اگه می شد این واژه ها (و امثالِ در راهشان) طی نوعی فراموشی از ذهنم پاک شن...
پ.ن. مدت ها بود که فک می کردم آرزو کردن یادم رفته... مثه این که نه هنوز.
پنجشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۹۴
پنجشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۹۳
"the dinosaurs roam the earth"
آن قدر که سرتاسر حقیقت فقط در دروغ جای می گیرد.
where I end and you begin- Radiohead |
دوشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۹۳
شنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۹۳
Agnes
مترجم(پرویز همایون فر) تو مقدمه ای که بر چاپ چهارم کتاب
بار هستی می نویسه، به اثر «جاودانگی» او هم اشاره کرده و بخش هاییش رو اورده. این
جا شخصیت آگنسه که توجه منو جلب کرده:
«... او از جهان بریده است و می خواهد
بمیرد، اما "آن گونه مرگی که می خواست، به ناپدید شدن شباهتی نداشت، بلکه
هم چون طرد-طرد خویشتن- بود. هیچ یک از روزهای زندگیش، و هیچ یک از سخنانی که گفته
بود، او را راضی نکرده بود... او خویشتن را در طول زندگی، چون باری وحشتناک حمل می
کرد، باری که نفرت او را بر می انگیخت و نمی توانست خود را از آن برهاند. از این
رو می خواست خود را به دور اندازد، چنان که گویی آن کس که به دور می اندازد و آن
کس که به دور انداخته می شود، دو شخص متفاوت اند."
آگنس به تدریج بیش تر و بیش تر بن بست زندگیش
را احساس می کند، می خواهد به جایی که از خویشان، دوستان و آشنایان خبری نباشد،
جایی که امیدوار است کسی سراغش را نگیرد، پناه ببرد. اما هیچ چیز نمی تواند آرامش
روان و آسایش جسم برایش به ارمغان آورد، زیرا مدت هاست که در این جهان زندگی نمی
کند و به جز روحش جهان دیگری نمی شناسد. غروب آفتاب، خارج از شهر به راه می افتد. "او
هیچ چیز در اطرافش نمی دید، نمی دانست تابستان، پاییز یا زمستان است، نمی دانست از
کنار رودخانه ای یا کارخانه ای می گذرد، راه می رفت، و اگر راه می رفت به سبب آن
بود که روح وقتی دستخوش نگرانی است، حرکت می طلبد، جایی بند نمی شود، زیرا زمانی
که روح بی حرکت بماند، درد وحشتناک می گردد."»
دیشب حس کردم وقتشه که برای بار چندم به کتابای میلان
کوندرا رو بیارم؛ به نظر میاد حسم چندان بی ربط نبوده و حاصلش پیدا شدن توصیف به
این دقیقی ست.
جمعه، اسفند ۰۸، ۱۳۹۳
هم دردی
می گه آبشار نیاگارا یخ زده.
خونه تکونی داشتیم. موقه شستن نرگسای مصنوعی دستامو تو آب یخ نگه داشتم.
خونه تکونی داشتیم. موقه شستن نرگسای مصنوعی دستامو تو آب یخ نگه داشتم.
چهارشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۹۳
مرزش اون نیروگاه برقه س. بعد از اون غبارا کم و کم تر می شن. رنگ واقعی آسمون
معلوم می شه. دیگه منم چشامو با خیال راحت باز می کنم.
این تیکه ابر با بقیه فرق داشت. ینی خب معمولاً ابرای توی آسمون تو یه ساعتی
از روز از یه نوع و جنسن، این یکی نبود. همه شبیه پر بودن و بی خیال کف آسمون ولو شده بودن؛ دقیقاً ولو
شده بودن. این یکی شبیه پنبه بود و خیلی غیر معمول پایین وایساده بود. اصلاً هم شکل مه نبود.
حجمش راحت درک می شد. اگه می شد سه تا نردبونو رو سرِ هم سوار کرد، احتمالاً می
تونستم دستشو بگیرم؛ ینی نگاهش اینو از آدم می خواست. اگه هم یه ذره کم تر ترسو بودم از
راننده می خواستم منو وسط جاده پیاده کنه که امتحان کنم. ینی اِن قد به نظر شدنی می
رسید. این که جرأت کرده بود این همه به آدما نزدیک شه، اشکمو دراورد.
من حتی شک کردم دودی چیزی باشه که رفته بالا و اون جا مونده... ازین شَکم حالم
به هم خورد. دود که ان قد معصوم نمی شه. اگه واقن ابر بوده باشه و ذهنمم خونده
باشه حتماً کلی دلش شکسته.
واسم عجیبه که ماده اِن قد تونسته با ظرافت شکل بگیره؛ به همون ظرافتی که بوی
تلخ آشنا چند دقیقه قبلش توی سرم پیچیده بود.
پ.ن. همه ی این چیزا خیلی واقعی تر و غیر خیال پردازانه تر از اون چیزاییه که همه
واقعی تلقی می کنن. خودخواهانه دلم خواست دنیا از این همه چیز غیر واقعی پاک شه، حتی اگه
خودمم غیر واقعی باشم، حتی اگه فکرمم غیر واقعی باشه، حتی اگه همه ی اینا غیر
واقعی باشه...
شنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۹۳
پنجشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۹۳
"soon I'm gonna wake up"
قصر می ساخت. گچ بری ها و پنجره های بلند و طاق
ها و طاقچه ها و نرده ها و پله های مارپیچ و و قاب های آینه ها و شمع دانی هایش را. در آخر همه ی چراغ ها و شمع ها را روشن می کرد. شروع می کرد به دویدن. دور می شد و در نقطه ای به اندازه ی کافی
دور می ایستاد و فرو ریختن قصرش را تماشا می کرد. و فرو ریختنش را.
4 minute warning-Radiohead |
پنجشنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۹۳
دوشنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۹۳
یکشنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۹۳
شنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۹۳
پنجشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۹۳
اگر کسی خواست تمام روزهاشو از
صبح تا شب روی تختش دراز بکشه و از پنجره حرکت ابرا و رفت و آمد منحنی وار خورشید
و بدل شدن هلال های ماه به هم و دنباله ی موشکا و نور هواپیماها و چشمک زدن ستاره
ها رو تماشا کنه، من نه تعجب می کنم نه می پرسم چرا،نه از عزیز بودنم سوء استفاده
می کنم و دلشوره ی خوشایندهامو برای بار هزارم به دلش می ندازم.
چهارشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۹۳
.Unfortunately, color pencils don't believe in guardian angels
بعضی شبا صدای پچ پچ نگران مدادرنگیا از
توی کشو شنیده می شه. هر چه قدم بشون گفته باشم جای نقاشیا امنه...
شنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۹۳
Keep Talking
آن رودخانه ی قلابی عجیب زیرِ
پلِ سرِ راه که از غروب دست به کار شده و با دو رنگ قرمز و زرد پر زرق و برقش آدم
ها را طلسم می کند، شده نقطه ی عطف روزها. در نگاه اول به نظر می رسد فقط دارد طی
تلاشی مذبوحانه نور می پاشد این ور آن ور؛ در حالی که روزهای بسیاری شاهد تقلای
آمیخته به دلسوزی بی رحمانه اش برای کندن فلب رهگذر فلک زده و در طرف دیگر چنگ
انداختن قربانی به یک بهانه برای نگه داشتن قلبش بوده اند. البته هستند کسانی که این پل
را از تیرگی ها و عدم تقارن ها و ته سیگار های نیمه جان کف پیاده روها-اصلاً زنده شان
هم!واصلاً خاکسترشان هم!- متمایز می بینند.
من خواستم بهانه ای ته جیبم باشد تا بتوانم این پل
را بدون کنده شدن قلبم به ته برسانم.
شنبه، دی ۲۷، ۱۳۹۳
Slipping Off My Mind
زیبایی در همون لحظه که بفهمه داری نگاهش می
کنی فرار می کنه؛ دیر یا زود.
ابر.
قاصدک.
رعد و برق.
لبخند غریبه ها.
اشکشون.
دیگه از اول سعی کرد تمرین کنه که واسه فرارش
آماده باشه.
یواشکی.
ولی دقیقاً همون وقتایی که باید نهایت دقت رو
واسه به خاطر سپردن جزییاتش به کار می برد، نمی تونس. چشماش هی ازین ور به اون ور
می دُویدن تا می رفت سرِ یکی، قبلیه یادش می رفت، دوباره از اول.از اول.
هر چه قد هم صفتِ فراموش نشدنی به جزئیات نسبت
داده شده باشه.
می بینه کم کم همون یه ذره ای ام که یادش مونده
داره می پره.
تقلا بی فایده س.
دوشنبه، دی ۱۵، ۱۳۹۳
اشتراک در:
پستها (Atom)