سه‌شنبه، آذر ۰۴، ۱۳۹۳

A Cure for Heart's Hidden Diseases

 زبانم از شدت حزن داشت به "کاش تاریکی محض بیاید..." باز می شد که مستر سندمن از ناکجا پیدایش شد و انگشت اشاره اش را روی لبانم گذاشت تا هق هق هایم میان لالایی اش گم شوند.


یکشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۹۳

terrestrial goddess

آینده ها ی بعد از او، گذشته ها ی قبل از او، خیلی زیادی طول می کشند و کشیدند... بین این دو تاریخ لایتناهی از ته و از سر چه قدر زمان کش بیاید که جبران شود؟ بی ملاحظه تر ازین حرف هاست.

 شاید تند تر راه رفتن را برای همین گذاشته اند. 

چهارشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۹۳

ترس مطبوع


 عزیز دلم، طوری که تو همین که باران شروع به باریدن می کند، گردنت را با یک حالت اینسکیور در یقه ی کتت فرو می کنی و شروع می کنی به دویدن-با کلی احتیاط که مبادا در گودال آبی قدم بگذاری-زیر سایبان مغازه ای چیزی و هم زمان زیر لب خودت را سرزنش می کنی که چرا صبح که ابرهای سیاه را دیدی، چترت را برنداشتی، مرا می هراساند! حالا باران نهایتش می خواهد تا پوستمان خیسمان کند و تا مغز استخوانمان سرما بدواند... اصلاً تو بگو بارانش سیل شود و خودمان و دوست داشتنی هایمان را ببرد... ولی مگر نه این که من روزی سیزده بار غم در چشمانت و سرما در مغز استخوانت می دوانم؟ روزی سیزده  بار بغض می خورانمت؟ روزی سیزده بار می گذارم می روم؟

خواستم بگویم ضرر من برای تو خیلی بیش تر از باران برای توست، شاید حقّ باران نباشد ان قدر برایش ادا و اطوار بریزی...