تو که نمیخوانی.
من که نه مکبث خواندم نه تئاترش را دیدهام. فقط یک نسخه فیلم
از داستانش را تابستان نودوپنج تماشا کردم.
تو نه یک بار، که به تعداد خوابهایم از پیش من رفتی. هر
بار با یک ادا. من اداها را -جز یکی دوتای آخر- یادم نیست. اما نفسزدنهای غصهدارم
برای بیدار شدن هست.
چمدان میبندی. یک ردیف مکبث. بیدار شو. دو ردیف مکبث. بیدار
شو. سه ردیف. چمدان بزرگ است. رفتن تو بلند است. مکبثها را دود میکنی و من را
خفه.
من در بیداری به کابوس دامن میزنم. تو نقاشی را پاره میکنی؟
میسوزانی؟ در آب میخیسانی؟ در خاک دفن میکنی؟ و در بهترین حالت، روی آن نقاشی
خودت را میکشی. چهقدر دلم برای نقاشیهایت تنگ شده. چهقدر گفتن دلم تنگ شده بیهوده مینماید؛ هربار بیهودهتر.
این سقوط من است. یادت هست؟ گفتم میشنوماش؟ در جواب "تو" گفتنات، گفتم میشنوماش؟ سقوط هنوز به ته نرسیده. هربار میگویم این دیگر
آخرش است اما ادامه دارد. عجب بیمهابا بالا رفته بودم.
چهقدر تمام کلمات، تمام کلمات بیهوده مینمایند. حتی سکوت هم.
نقاشی زیر را عکاس مد، Andrey Yakovlev کشیده. برای بررسی اعتبار این عبارت یک ساعتی وقت گذاشتم. چون هیچ اثری از نقاشی مشابه از او در وب نبود. میبینی؟ با آبرنگ کشیده، زنی چهرهقایمکرده، پاهای گرهخورده، زانوهای استخوانی، با انگشتهای کشیده... و خب شاید تمام حرف من همین نقاشی باشد.
نقاشی زیر را عکاس مد، Andrey Yakovlev کشیده. برای بررسی اعتبار این عبارت یک ساعتی وقت گذاشتم. چون هیچ اثری از نقاشی مشابه از او در وب نبود. میبینی؟ با آبرنگ کشیده، زنی چهرهقایمکرده، پاهای گرهخورده، زانوهای استخوانی، با انگشتهای کشیده... و خب شاید تمام حرف من همین نقاشی باشد.