جمعه، فروردین ۱۰، ۱۳۹۷

"بر تفنگ کوچک کودکی‌ام
درختی ریشه دوانده است
نگفتی دلت، درخت است
نگفتم دلم، خاک است
با باد می‌رود
در این خاک ریشه کن
تا زور هیچ بادی به ما نرسد."
پاییز نودوپنج شعر را فرستادم برای سولماز علیزاده برایم تصویری بکشد. هرچه گشتم نام نویسنده را پیدا کنم، موفق نشدم. زیرش نوشته بود: علی، دزفول، پاییز هزاروسیصدوشصت‌وچهار. این‌که علی کیست، نفهمیدم تا دو روز پیش؛ این یادداشت بخشی از عاشقانۀ چیستا یثربی و علی‌ست. اولین بار که شعر را خواندم، قضیه فرق می‌کرد. پیگیری نکردم شاعرش کیست و شعر در کدام کتاب است و چرا تفنگ و چه و چه. تنها نگاهم به سه انگشت درون عکس بود که صفحات کتاب را روی این صفحه باز نگه داشته بودند و شعر در سرم تکرار می‌شد و تصور می‌کردم صاجب عکس کتاب را در چه حالتی دست گرفته. دراز کشیده بوده؟ پشت میز تحریرش؟ پای قفسۀ کتاب‌هایش؟ لامپ بالای سرش چه بوده؟ چراغ مطالعه بوده شاید. چرا نپرسیدم؟
دو شب پیش کتاب را از روی طاقچۀ آیدا برداشتم. نه چندان بی‌خبر. کتابی روبه‌روی تئاتر شهر داده بود دستم با جلدی تقریباً جذاب، «زنی که در تابستان گذشته رسید». احتمالاً جمله‌ای شبیه به "به اندازۀ پستچی دوستش نداشتم" و " گاهی در راه‌ها چند صفحه‌ای می‌خوانم" گفت در جواب سؤال من که لابد چیزی شبیه به "نویسنده‌اش را می‌شناسی؟" و "با خودت سر کار می‌بری؟" بود. پیش از خواب با خودم گفتم تا کتاب را تمام نکنم، نخوابم؛ که صفحۀ اول با این شعر مواجه شدم. طاقت آوردم و داستان را شروع کردم اما فقط دو صفحه‌اش. برای آن ساعت از شب و با آن حجم از تنهایی و سکوت و خیال، این کتاب احساساتی با این همه اشاره و کنایه به گذشته، قابل‌تحمل نبود.
شب در خواب عذاب کشیدم. خنده‌ها را به یاد آوردم. و ناراحتی‌ام چند برابر بزرگ‌تر جلوه کرد. سرم پایین بود. وسیله‌ جمع می‌کردم. منتظر بودم؛ کسی بگوید ناراحتی نکن. بگوید ببخشید. بگوید خداحافظ. از در که بیرون آمدم روی پله‌ها و پیاده‌رو پر ماهی قرمز بود که نفس‌نفس می‌زدند. ریز و درشت. خدایا کدام‌شان را بردارم. خیلی لیزند. من نمی‌توانم. شاید بهتر است بمیرند.
خواب بعدی آن‌قدر بد است که حتی نمی‌توانم به کلام تبدیلش کنم.

سه‌شنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۹۶

  قبل‌ترها کسی را دوست داشتم عطرش تلخِ تلخ. بعدترش عاشق کسی شدم که عطرش حسابی شیرین بود. همان بار اول با هر بار باز شدن در کافه باد تمام شیرینی را به صورتم می‌زد. در آن لحظه ملایم بود و روشن؛ هربار که کاپشنش را می‌پوشید، هربار که شال گردنش را در می‌آورد. هربار می‌گفت به قول فلانی اینتگره شده رفته. هربار که در گوشه‌ای از انقلاب از میان جمعیت بیرون می‌کشیدم‌اش. هربار در صف صندوق افق فلان را نشانم می‌داد. یا اصلاً هربار که بود. یا نبود. دقیقاً به سادگی بودن و نبودنش، به صورتم می‌زد. الان اما شبیه سیلی یا ضربه‌ای به محکمی ریختن چند لیتر آب از پشت‌بام روی آسفالت.
  این‌که من این کلمات را بنویسم، در ذهن من خلاف من است؛ چون همیشه این احساسات را انکار می‌کنم و هزار البته و ولی می‌آورم که این حقیقت را که من هم چندین نفر را دوست داشته‌ام، بپوشانم و کلمات و نقش‌ها را تغییر دهم؛ و این‌جا می‌نویسم چون به نظر می‌آید در حال حاضر انرژی پیدا کردن مخاطب یا وقت مناسب را ندارم. و می‌نویسم چون نقاشی قهر کرده و ابزار دیگری ندارم.
 به این فکر می‌کنم که بار بعدی چه عطری باشد و حالم بد می‌شود.

پنجشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۹۶

  آن‌ها را دوست دارم اما من را می‌ترسانند. چون نمی‌دانم لحظهٔ بعدی تصمیم‌شان چیست. گربه‌ها در خیابان اگر از دیدن من هول بشوند می‌خواهند فرار کنند و دویدن‌شان یا کشیده شدن ناخن‌هایشان رو دیوار و درخت چیزیست که قلب من را به تپش می‌اندازد. شاید آن‌قدر هول شوند که خود را زیر ماشین بیاندازند. من از کجا بدانم؟ نبض جوجه‌های کوچک هم من را می‌ترساند چون نمی‌دانم با این حجم از ظرافت او و ترسناک و گنده بودن خودم باید چه کنم. صدای فریادش به سختی قابل شنیدن است. سگ‌های ولگرد از همه ترسناک‌ترند. آن‌قدر کنار سفره‌ات می‌نشینند تا بهشان غذا بدهی. سر سگ‌ها من را می‌ترساند. خیلی راحت می‌توانم سگ را آدم ببینم. آرواره‌هایش که روی هم تکان می‌خورد، ترحم من را برمی‌انگیزد و آزارم می‌دهد.
  من در برابر عطر مثل این حیواناتم. حتی خودم هم نمی‌دانم سرم را به کجا بچرخانم. هوا را بو می‌کشم تا بوی گازوئیل و عرق و بقیهٔ عطرها را در ریه بکشم و در لحظه این بو را جدا کنم. نمی‌دانم واکنش باید چه باشد فقط بو می‌کشم. دهانم باز می‌ماند و از چشمم آب راه میفتد.
  گفتا تو از کجایی کاشفته می‌نمایی بقیه‌ش را شنیدم. اما وقتی خواندم گفتا که نوش لعلت ما را به بندگی کشت چه؟ آه چند سالی‌ست به آن گوش نداده‌م. بوی پوست داغ و عطر. نور ال‌ای‌دی مغازه‌ها روی صندلی دوتایی اتوبوس می‌افتد. صورتی در آن‌ور خیابان و اتوبوسی که می‌رود. اه این اتوبوس لکنته که صورت را کوچک‌تر می‌کند. پنجره‌هایشان خوراک آویزان شدن است.
  به خودم که می‌آیم موتورها و ماشین‌ها می‌خواهند از رویم رد شوند و باد تمام وسایلم را در پیاده‌رو پخش می‌کند.
  پخش. این پخش که می‌کنی تمام خودت میان همه خیابان‌های شهر.