"بر
تفنگ کوچک کودکیام
درختی ریشه
دوانده است
نگفتی دلت،
درخت است
نگفتم دلم،
خاک است
با باد میرود
در این خاک
ریشه کن
تا زور هیچ
بادی به ما نرسد."
پاییز نودوپنج شعر را فرستادم برای سولماز علیزاده برایم تصویری بکشد. هرچه گشتم نام نویسنده را
پیدا کنم، موفق نشدم. زیرش نوشته بود: علی، دزفول، پاییز هزاروسیصدوشصتوچهار. اینکه علی کیست، نفهمیدم
تا دو روز پیش؛ این یادداشت بخشی از عاشقانۀ چیستا یثربی و علیست. اولین بار که
شعر را خواندم، قضیه فرق میکرد. پیگیری نکردم شاعرش کیست و شعر در کدام کتاب است
و چرا تفنگ و چه و چه. تنها نگاهم به سه انگشت درون عکس بود که صفحات کتاب را روی
این صفحه باز نگه داشته بودند و شعر در سرم تکرار میشد و تصور میکردم صاجب عکس کتاب
را در چه حالتی دست گرفته. دراز کشیده بوده؟ پشت میز تحریرش؟ پای قفسۀ کتابهایش؟
لامپ بالای سرش چه بوده؟ چراغ مطالعه بوده شاید. چرا نپرسیدم؟
دو شب پیش
کتاب را از روی طاقچۀ آیدا برداشتم. نه چندان بیخبر. کتابی روبهروی تئاتر شهر
داده بود دستم با جلدی تقریباً جذاب، «زنی که در تابستان گذشته رسید». احتمالاً
جملهای شبیه به "به اندازۀ پستچی دوستش نداشتم" و " گاهی در راهها
چند صفحهای میخوانم" گفت در جواب سؤال من که لابد چیزی شبیه به
"نویسندهاش را میشناسی؟" و "با خودت سر کار میبری؟" بود. پیش
از خواب با خودم گفتم تا کتاب را تمام نکنم، نخوابم؛ که صفحۀ اول با این شعر مواجه
شدم. طاقت آوردم و داستان را شروع کردم اما فقط دو صفحهاش. برای آن ساعت از شب و
با آن حجم از تنهایی و سکوت و خیال، این کتاب احساساتی با این همه اشاره و کنایه
به گذشته، قابلتحمل نبود.
شب در خواب
عذاب کشیدم. خندهها را به یاد آوردم. و ناراحتیام چند برابر بزرگتر جلوه کرد. سرم
پایین بود. وسیله جمع میکردم. منتظر بودم؛ کسی بگوید ناراحتی نکن. بگوید ببخشید.
بگوید خداحافظ. از در که بیرون آمدم روی پلهها و پیادهرو پر ماهی قرمز بود که
نفسنفس میزدند. ریز و درشت. خدایا کدامشان را بردارم. خیلی لیزند. من نمیتوانم.
شاید بهتر است بمیرند.
خواب بعدی
آنقدر بد است که حتی نمیتوانم به کلام تبدیلش کنم.