چهارشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۹۶

ساعت نزدیک 4 بعدازظهر است و خورشید هنوز با مغربش فاصله دارد که چراغ‌های خیابان ولیعصر (حدفاصل طالقانی تا خود چهارراه) روشن شده‌اند. یقین دارم روشنی چراغ وقتی هنوز روز است با اتفاقی در گذشته یا حالی درون من ربط مستقیم دارد که از پس کشفش برنیامدم.
   به تازگی متوجه شده‌ام چه‌قدر از آفتاب استقبال می‌کنم. پس یک ایستگاه را هم‌راه آفتاب پیاده می‌روم. همان‌طور که بدون درهم‌کشیدن ابروها به آفتاب خیره می‌شوم، دلگیری عجیبی سراغم می‌آید: تا هوا گرم بود دنبال ابر بودی حالا که سرد شده دنبال آفتاب.
از یک جایی به بعد، پذیرفتم که پاسخ بیش‌ترِ به گمان من دورویی‌ها، در یک جمله‌ی ساده‌، اما ناامیدکننده جای می‌گیرد: غریزه و طبیعت آدم. این‌که طبیعت حتی کنترلی که او فکر می‌کند بر خودش دارد، هدایت می‌کند. شاید روزی بود که زور می‌زدم به خودم و بقیه بقبولانم که انگیزه‌های آدم فراتر از این‌هاست و کاش روزی بیاید که دوباره بر این فکر ساده‌لوحانه اصرار کنم.

 از توصیف غریبه‌ها بیزارم چون به جز موش‌ها و کلاغ‌ها و گربه‌ها تنها زندگانی هستند که برای توصیف در میدان دیدم هستند. و به من یاداوری می‌کنند که هیچ مصلحت نیست در گذشته یا رؤیا پی سوژه برای توصیف بگردم.

شنبه، آذر ۰۴، ۱۳۹۶

دارم از بین توده‌ی آدما می‌نویسم درحالی که آرنج خانمی تو قفسه‌ی سینه‌ی منه و آرنج خانوم دیگه‌ای تو صفحه‌ی گوشیم
به این فکر می‌کنم حال دل،
گفتن نداره
واقعا نداره

سه‌شنبه، آبان ۱۶، ۱۳۹۶

- تو را در قلبم به این‌طرف و آن‌طرف می‌کشانم بی آن‌که از این سنگینی گرمایی سهم من شود. به جایش عصرها وقتی قرار است شب شروع شود، پاهایم بی‌حس می‌شوند. آن‌موقع دیگر اختیارشان را ندارم و فقط با ناامیدی روی آسفالت کشیده می‌شوند طوری که انگار هیچ‌گاه به خانه نخواهم رسید.
- چرا با کوتاه کردن موهایم حجم بزرگ‌تری از تنهایی را به خودم تحمیل کردم، نمی‌دانم. دیشب قبل از خوابیدن فقدان چیزی را حس می‌کردم که پیش‌تر مرا در آغوش می‌گرفت.
فردا راه برگشت به خانه، هنگام عصر و وقتی که قرار است شب شروع شود، قطعا دشوارتر و طولانی‌تر خواهد شد.