شنبه، آذر ۲۹، ۱۳۹۳

دوشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۹۳

Perfectionism

    ایستاده بودیم: من خیلی سبک کنار او، او خیلی سنگین روبه روی دریاچه. او سنگ ریزه ها را افقی پرت می کرد که روی آب بپرند. ولی هیچ کدام بیش تر از سه بار نمی پریدند. خیلی ساده غرق می شدند، من شاهد لبخند هیجان زده ی غافلشان در لحظه ی غرق شدن و او غافل از بغض دست های من که با وسواس سنگ ریزه ها را انتخاب کرده بود و در دستش گذاشته بود. شاید هم  واقعاً نمی توانست طوری به دستش زاویه و سرعت بدهد که سنگ ریزه های بخت برگشته کمی بیش تر بجهند و آرام تر غرق شوند.
    رویم را از گورستان سنگ ریزه ها برگرداندم.
   

سه‌شنبه، آذر ۰۴، ۱۳۹۳

A Cure for Heart's Hidden Diseases

 زبانم از شدت حزن داشت به "کاش تاریکی محض بیاید..." باز می شد که مستر سندمن از ناکجا پیدایش شد و انگشت اشاره اش را روی لبانم گذاشت تا هق هق هایم میان لالایی اش گم شوند.


یکشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۹۳

terrestrial goddess

آینده ها ی بعد از او، گذشته ها ی قبل از او، خیلی زیادی طول می کشند و کشیدند... بین این دو تاریخ لایتناهی از ته و از سر چه قدر زمان کش بیاید که جبران شود؟ بی ملاحظه تر ازین حرف هاست.

 شاید تند تر راه رفتن را برای همین گذاشته اند. 

چهارشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۹۳

ترس مطبوع


 عزیز دلم، طوری که تو همین که باران شروع به باریدن می کند، گردنت را با یک حالت اینسکیور در یقه ی کتت فرو می کنی و شروع می کنی به دویدن-با کلی احتیاط که مبادا در گودال آبی قدم بگذاری-زیر سایبان مغازه ای چیزی و هم زمان زیر لب خودت را سرزنش می کنی که چرا صبح که ابرهای سیاه را دیدی، چترت را برنداشتی، مرا می هراساند! حالا باران نهایتش می خواهد تا پوستمان خیسمان کند و تا مغز استخوانمان سرما بدواند... اصلاً تو بگو بارانش سیل شود و خودمان و دوست داشتنی هایمان را ببرد... ولی مگر نه این که من روزی سیزده بار غم در چشمانت و سرما در مغز استخوانت می دوانم؟ روزی سیزده  بار بغض می خورانمت؟ روزی سیزده بار می گذارم می روم؟

خواستم بگویم ضرر من برای تو خیلی بیش تر از باران برای توست، شاید حقّ باران نباشد ان قدر برایش ادا و اطوار بریزی...

دوشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۹۳


  پاییز که شد، برگای خشک از پل  سقوط کردن: کف اتوبان، زیر چرخای بی اعتنای ماشینا.
کاش فقط روی آب پل می زدن...

دوشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۹۳



من می دیدم تقریباً همه اش چشمانش بسته بود؛ حالا این که در بیهوشی بود یا خودش را زده بود به خواب یا چشمانش تمایل به بسته ماندن داشتند [احتمالاً برای تماشای نقطه های نورانی ای که در پس چشمان بسته پدیدار می شوند.] ، نمی دانم.

برای این می گویم تقریباً، چون آن طور هم نبود که پلکش هیچ وقت از روی مردمکش بلند نشود؛ آن شب که سعی می کردم از روی پلک های بسته اش بگویم نگاهش به کدام طرف است،[که البته کسی شک ندارد که آدم ها چه در بیهوشی به سر ببرند، چه خودشان را به خواب زده باشند، چه پلک هایشان را به هر دلیل بسته باشند ، باز هم نگاهشان به یک طرف مهمی است؛ وگرنه آدم های با چشم های بسته ازین که دیگران بشان زل بزنند، معذّب نمی شدند.] پلک هایش مصادف با عبور باریکه ی نور از دل تاریکی که اتّفاقاً این دفعه به قطع می گویم به کهکشان ربط داشت، خیلی ناگهانی- ولی نه آن طور که مثلاً من که زل زده بودم، زهره ترک شوم یا سفیدی چشمانش تو ذوق بزند- گشوده شدند و دوباره روی هم قرار گرفتند، لبخند پنهان درون مردمکش فراموش نشدنی بود.

یک بار هم که گوینده ی رادیو در برنامه ی مستندش از آدم ها و زندگیشان روی زمین حرف می زد [که من نفهمیدم مستند مذهبی بود یا علمی]، مردمک های قهوه ایش محکم از بین پلک هایش بیرون زد – که البته باز هم به طرز شگفت آوری تو ذوقّ من نخورد؛ آخر من از آن شب به بعد (و قبلش البته) نان-استاپ ردّ مردمک هایش را دنبال می کردم- و دوباره پشت پرده های لرزان قرار گرفت. طاقتی که در فراموش کردن آن وحشت آشکار درون مردمکش فرسوده شد، بماند.

آخرین باری که دیدمش باز هم با چشمانی بسته و این بار از روی ناامیدی، می گفت که وقتی فهمیده باریکه ی نور ستاره ای بوده در حال سفر از سر دنیا به تهش و وقتی فهمیده از بد روزگار او هم آدمی بوده از آن نوعش که روی زمین گام بر می دارد... حالا مگر تفاوتی می کند که ستاره، سهیل بوده یا دنباله دار یا معمولی  وقتی زمین سرِ راه سر به ته دنیا نبوده که بوی خاکش و آدم هایش به مشام ستاره برسد ... می گفت مگر فرقی دارد من با چشمان بسته به آدم بودن مرگ وارم ادامه دهم یا باز؟

دیگر من جمله ی "آخر بر هم خوردن مژه هایت همه ی همه ی باریکه های نور را با دنباله ای خیلی خیلی بلند از سر دنیا به تهش می برد." را قورت دادم، تقریباً.



پ.ن: با الهام از آهنگ ستاره ی سهیلِ مرجان فرساد که البته مریم-ی هست که پیشنهادش کند.:)

دوشنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۹۳



"... دخترک چشمانی داشت که زیستن در آن چنان زیبا بود که از آن پس نمی دانم به کجا رو بیاورم."

از کتاب میعاد در سپیده دم، رومن گاری.

شنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۹۳


دوست نداشتن سخت و طولانی است؛ بی توضیح اضافه.

جمعه، تیر ۲۰، ۱۳۹۳

ترس ها به تدریج رو می شوند.


این کرختی، که فعلاً علی الحساب گردن تابستان می اندازمش... تا حالا شده بتوانم دست به سرش کنم امّا، برق تهدید آمیز دندان هایش را در آن دورها می بینم... یک روز می آید که برای همیشه بماند؛ عین غبار جا خوش کند روی مغز و بند و بساطش...

هر چه قدر هم الگوهای نترس بودن را صبح تا شب با خودم هجی می کنم، می دانم وقتش که برسد، اشتباهی می نویسمش.

سه‌شنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۹۳

خودم را بگذارم زمین...


این "من بودن" است که این روزها یقه ام را گرفته، سنگین تر از تمام بارهای قبل گلویم را فشار می دهد تا اندک بهانه هایِ نفس کشیدنِ بی منّت را بی کم و کاست تف کنم و در حال خفگی بریده بریده اعتراف کنم ارجحیت هر چیزی را به این من.

پ.ن. روزهایی که برای خودم نقض گفته های بالا را بیاورم خیلی دور نیستند؛ خب آدمی که حالش خوب باشد، واقعیت خوش نمی آید به مذاقش.

دوشنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۹۳

کارهایی که نمی کنم.


تلویزیون آکواریوم دیواری بزرگ را نشان می دهد که پشت شیشه ی آن کوسه ها شنا می کنند.
زن لبه ی سکوی مترو خم می شود ببیند اثری از نور چراغ قطار هست یا نه.
موهای دختر جلویی خیلی بلند است.
جرثقیل ساختمان در حال ساخت روبه رو تیر آهن را در هوا نگه داشته است؛ کارگر پایینِ آن علامت می دهد.
او؟ صدایی می پیچد...
کاش آن جا بود تا شیشه ی آکواریوم غول آسا را بشکند و کوسه های گرسنه مردم را بخورند.
کاش زن لبه ی سکو را هل بدهد.
کاش با قیچی موهای دختر جلویی را بچیند.
کاش بشود زنجیر جرثقیل را پاره کند.
یک عالمه ازین وسوسه های مریض که در یک لحظه به جانش می افتند و خیلی کش دار تر از زمانی که به جانش افتادند، در جانش غنج می روند. آدم باید در عین حال که به آن ها مشغول است با تمام وجود خودش را با چیزی دیگر سرگرم کند... مثلاً فکر این که اگر جای مردم یا  آن زن یا آن دختر یا آن کارگر بود...
شده که آن فکر بیش تر تشویقش کرده باشد.


پ.ن. [...]

چهارشنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۹۳

.Let the Lightning Hit Me



دور شدن پاورچین پاورچین صدای سوختن نفس های خودش را با چشمان بسته تماشا می کرد.
فردایش، هوا او را در انبوهی از خاک پوشاند.



پ.ن. [...]



سه‌شنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۹۳

 مانند دست های نرم کودک غریبه ی کنارش که دست هایش را گویی دست های عروسکی باشند، میفشرند و او نبض خواب کودک را از تکان های متمادی انگشتان او حس می کند ...

مانند حجم هایی از نور که نه تنها خیره شدن به آن ها و در آغوش گرفتنشان ممکن بلکه مبهوت کننده است و تو را از زمین می کَنَد ...

او با هر کدام از این ها یاد دیگری می افتد


:) 

جمعه، خرداد ۰۲، ۱۳۹۳

پیدا نمی شود که نمی شود.



یک روز تکّه ای مهم که حتّی یادش نمی آید چه بوده، از ته وجودش راه افتاد و بالا رفت-نه خیلی دور- و گم شد.
شاید آن روز که از پنجره بیرون را فکر می کرده، بعداً یادش رفته آن را ببندد و دزدِ آن یواشکی وارد اتاقش شده... او به یک هشت پا مظنون است.
فعلاً او مانده و یک عالمه خالی.


سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۹۳

From Our Hands to the Sky



من فهمیدم کابوس پرنده ها آواز نخواندن است.
که روز ها از خوابی که شب پیش دیده اند، آواز می خوانند...
که کابوسشان خواب ندیدن است...
پس تو روز ها ابرها را برایشان بشمار؛
تو هم شب ها ستاره ها را.
تا پایانی بر کابوسشان باشد.


پ.ن. [...]

جمعه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۹۳

.I Can Never See Where It Ends




کاش می شد خیلی راحت، قطعیت را با گرفتن دست ها توی رگ ها ریخت؛ یا با کنار زدن موها از روی صورت شک ها را دور انداخت؛ یا با یک بوسه غصّه ها را قورت داد ...

  مدّت هاست این جمله در ذهن من گردش می کند که: هر چه که باشد یا بشود، برای من موهایش تا ابدیت طول می کشند. 

شنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۹۳

" اگه قطاری بسازن که با سرعتی نزدیک نود و نه ممیز نود و نه درصد سرعت نور روی یه مدار دور کره ی زمین حرکت کنه، زمان واسه آدمای تو قطار کند می شه؛ ینی هر دو هفته شون اندازه ی هشتاد سال آدمای بیرون طول می کشه. ینی هر ثانیه واسشون حدوداً معادل دو هزار و صد و شصت ثانیه ینی سی و شیش دقیقه طول می کشه. بعد اگه امکانش باشه که یکی از بیرون آدمای توی قطار رو که در حال حرکتن نگاه کنه، انگار اون آدما دارن رو دور آهسته حرکت می کنن..."

لحظه ی تماس انگشت هایمان را برای گرفتن دست های یک دیگر  تصور کن... بیرون این قطار چیزی حدود دو ثانیه هم طول نخواهد کشید و اگر در آن قطار باشیم، دستِ کم یک ساعت... یک ساعتِ تمام برای هضم گرفتن دست هایت.
آن وقت شاید من کم تر نگران تحلیل رفتن نیرویم برای بازداشتن حرکت بی رویه ثانیه شمار باشم؛ ذهن من زمان کافی خواهد داشت تا از این حقیقت رویاوار فیلم بسازد...که اگر بعد ها به هر دلیل، از قطار"مان" پیاده شدیم، انتهای هر یک از روزمرگی های کدررنگ، تماشایش کنم... یک ساعتِ تمام برای بازیابی رویای شفاف گرفتن دست هایت؛ رویایی که رخ داد.


پ.ن.آهنگ  “Sigur Ros,All Alright” برای این فیلم خوب به نظر می رسد.