سه‌شنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۹۵


نای برآمدن ازین مرداب مرا نیست

دوشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۹۵

ما همه سیاه‌جامگانیم در عزاخانه‌ای سیاه‌تر از لباس‌هامان.
من در ذهنم تصوّر کردم زنی که در ایستگاه رباط‌کریم چشم‌ام را گرفت، معشوقه‌ی راننده باشد؛ بی‌اساس که نه، از روی لبخندش به راننده وقتی کنار سکّوی ایستگاه ترمز کرد می‌گویم. و لبخندش از آن شکل لبخندهایی که آدم وقتی در فکر فرو می‌رود، دارد، نبود. من طبق عادت سریع به سمت راننده برگشتم تا چهره‌ی او را هم ببینم. اگر خوش‌حال هم نبود، با این داستانی که من جلوجلو در ذهنم ساخته‌ام، حالا در چشمم خوش‌حال به نظر می‌رسید. زن وارد اتوبوس شد و یک‌راست از زیر میله‌ی جداکننده‌ی مسافر و راننده رد شد و رفت جلوی شیشه‌ی بزرگ اتوبوس کنار راننده ایستاد. راننده سبیل کوتاه دارد و موهایش احتمالاً قبل از این که از جوانی‌اش فاصله بگیرد، جوگندمی بوده. چشمانش هم روشن بوده و هنوز هم هست. زن از شیشه به خیابان روبه‌رویش زُل زده بود و انگار که از آن غرورهای زن‌های ایرانی را بخواهد تداعی کند، به سمت راننده برنمی‌گشت موقع حرف زدن. لابه‌لای حرف‌هایشان پلاسکو هم می‌شنیدم. امّا صبح زود بود و من سرخوش‌تر از این بودم که هدست را از گوش بردارم و ببینم چه می‌گویند و به جایش، به یک نگاه سرسری به فلان سایت قناعت کردم.
 من از دیدن همه‌ی این‌ها خواستم فکر کنم این زن معشوقه‌ی راننده‌ی بی‌آر‌تی است و مرد با اتوبوس او را به سر کارش می‌برد و برمی‌گرداند و تمام داستانشان همین است.
من در ذهنم بخار برج خنک‌کننده‌ی بهمان کارخانه را دود پلاسکو می‌بینم و چهره‌ی همه‌ی مسافران صبحِ زودی بی‌آر‌تی در هم می‌رود.
دوران طاغوت من معلّم بودم. زیست‌شناسی. شاگردان پسرم هیچ‌وقت نگذاشتند من در ایستگاه شادآباد تنها منتظر سرویس بایستم. غیرت داشتند. زن دیگری از آن ور می‌گوید الآن امّا پسر سیزده ساله فلان. من همان موقع هم آستین لباسم همیشه بلند و یقه‌اش بسته بود. مؤمن بودیم همه. انقلاب شد یک زن 25 ساله‌ی محجّبه را آوردند گذاشتند مدیر من. دکل نفتی می‌دزدند و دست‌فروش را کتک می‌زنند. پسرعموی من هم در تظاهرات استانداری قزوین گم‌وگور شد و هیچ‌وقت نفهمیدیم چه شد. پدر من پنجاه سال است در آن‌جا مغازه دارد. پسرعموی من عمده‌فروش است. دوستش زیارت عاشورا می‌خواند طبقه‌ی زیرزمین. از او خبری ندارد. پنج‌شنبه‌ها این‌ها جمع می‌شدند برای زیارت عاشورا خواندن. زیرِآوار مانده‌ها خیلی بیش‌تر از این حرف‌هاست. ما مستأجریم. پدرم گریه می‌کند. داروندارمان سوخته. می‌گوید هیچ‌کس به ما چیزی نگفت.
معلّم زیست‌شناسی چیزی می‌گوید درباره‌ی آه و جزا و جهنّم همین دنیاست و فلان.
من ذهنم را خاموش می‌کنم و فقط گوش می‌دهم.
صدای آژیر که می‌آید، راننده‌ی بی‌آرتی سرعت کم می‌کند و کنار می‌کشد. آمبولانس می‌رود. از روبه‌رو دیگری می‌آید. ماشین دولتی آژیر می‌کشد. لابد فلانی می‌رود فلان‌جا.
امّا کولی‌ها می‌آیند برایمان می‌زنند زیر آواز. از روی شادترین غم‌نامه‌ی دنیا را برایمان ساز زدند و از قدّ و بالای دلبر و دست رقیب روی گردنش خواندند و آخرش دعایمان کردند پول بابت دکتر و دوا ندهیم و شاد باشیم. ما آسمان سمت شرق صورت‌هایمان را سفیدِ خاکستر می‌دیدیم و دعا می‌شدیم شاد باشیم.
مسافر بی‌آرتی از بغلی‌اش شانه قرض می‌گیرد. بغلی‌اش هم از دیگری. اتوبوس می‌شود زنجیری از آدم‌های سر به شانه‌ی هم نهاده، به سمت راه‌آهن. این مردم شانه‌اند برای هم؛ شاید هم نه.
این‌جا هر روز، روزِ پس از واقعه است. و خود واقعه کف خیابان‌ها و بالای دیوارها و روی سقف بی‌آر‌تی‌ها و توی آینه بغل تاکسی‌ها و وسط ریل متروها و در صفحه‌ی نمایش رادیوی ماشین تو ولو شده.
.
ساعت تعطیلی دبستانی‌هاست. اتوبوس پر بچّه می‌شود. دست پسربچّه‌ها بستنی است و بعداً در جایخی یخچال من هم بستنی. من پنج سال دارم. دلم می‌خواد پسر موچتری فامیل با من بازی کند. کنارش چند ساعتی خوش می‌گذرد و شب قصّه‌ی شغال و باغ انگور می‌شنوم و دلی که موچتری از من برده فراموشم می‌شود تا عید بعدی. بچّه‌ها از میله‌ها و صندلی‌ها و پنجره‌های اتوبوس بالا و پایین می‌روند و هر چه بیش‌تر بالا و پایین می‌روند، بوی دود از خاطره‌ی مشامم دورتر می‌شود.
بعد هم به خواننده‌ای که در گوشم می‌خواند من خشکیده در تو، گفتم:

غیرممکن است.

جمعه، بهمن ۰۱، ۱۳۹۵

Agony,agony,agony,agony,agony,agony,agony,ago…
مریم نوشته بود. شاید دو سال پیش، شاید هم سه، شاید سال‌ها پیش...