بعد شروع به آبروریزی میکند. خاطراتش را برای غریبه و آشنا
جار میزند شاید زنده شوند. شاید حس زندگی را به خودش برگردانند. حس زندگی. دقیق
است. از «حس زنده بودن» دقیقتر است. هر بار چیزهای بیشتری یادش میآید. ذوق میکند
و بعد میبیند که ای بابا این قضیه که تمام شده و مال گذشته است. اصلاً یاد برای
گذشته به کار میرود. بعد یک گوش پیدا میکند؛ یا نمیکند و برای او تعریف میکند.
کنار خیابان بالا آورد و در حالی که بلند بلند میخندید
دهانش را پاک کرد. ماشینها و اتوبوسها در هم میپیچیدند و آدمها به هر سو تف میانداختند.
به بخت خودشان هم تف میانداختند و به صورت آنهایی که ترکشان کردهاند. یکی هم
بود در جادهها و بزرگراهها سرش را از پنجرۀ ماشین بیرون میکرد و تف میانداخت
کف آسفالت و در همین لحظه یاد دیگری میکرد. انگار نه انگار و بلند شد. هنوز
چیزهای زیادی مانده که باید تعریف کند. هنوز به آنجایش نرسیده و بعید است بعدتر هم روزی بگوید "دیگر به اینجایم رسیده".
من کتاب دویدن و فلان موراکامی را نخواندهام. نمیدانم هم دربارۀ چیست. اما آن شب
صحنهای از یک سریال آمریکایی توجه مرا به دویدن معطوف کرد: دختر موهایش را بالا
بسته است. چهرهاش بیآرایش و چشمانش درشت است. کتانی پاره روی صفحۀ لپتاپ من پیدا میشود و روُ. «رو» کلمهای بود که
معلم ورزش (دبستان یا راهنمایی) قبل از امتحان ورزش میگفت. و ناگهان دویدن در چشم
من انگار «ظهور» میکند. ساق دو دست عمود بر بازوهاست، سینه جلو و شانهها عقب و
پاها با بهترین ضرباهنگ روی خاک قرار میگیرند. صورت دختر آنقدر از نحوۀ دویدناش مطمئن است که در
همان لحظه آرزو کردم کاش الآن پا میشدم و دویدن این شکلی را امتحان میکردم. اما شب دیر و خانه کوچک.
چهارچشمی دویدنش را تماشا کردم تا حفظ شوم و یک روز انجامش دهم. خوب میدانست کی
نفس بگیرد. نفس کم نمیآورد.
من هم بدوم. قشنگ بدوم. بدون ترس از اینکه کجا میروم و آنچه
پشت سرم میماند چیست. بدون نگرانی کارهای نصفه و نیمه. بدون ترس از فراموش شدن
تو. فرار نخواهم کرد. به نقطۀ اول برمیگردم؛ بدون اینکه نفس کم آورده باشم.
آدم خلاصه یک روز باید بنشیند به توصیف. یک بار در هر دوره بنشیند
و حوصله کند که هرچه را بوده و نبوده، بنویسد و آنها را از شکل خاطرات مبهم درون
ذهن به کلمه تبدیل کند. به خودش نگوید اینها که گفتن ندارد. چون همینها گفتن
دارد. وگرنه خودش چه میشود. بدون داستانها، بدون تصورات ذهنش، بدون یادآوری تو ممکن است خودش را
بدزدند. فراموشی بدزدد.