جمعه، تیر ۲۰، ۱۳۹۳

ترس ها به تدریج رو می شوند.


این کرختی، که فعلاً علی الحساب گردن تابستان می اندازمش... تا حالا شده بتوانم دست به سرش کنم امّا، برق تهدید آمیز دندان هایش را در آن دورها می بینم... یک روز می آید که برای همیشه بماند؛ عین غبار جا خوش کند روی مغز و بند و بساطش...

هر چه قدر هم الگوهای نترس بودن را صبح تا شب با خودم هجی می کنم، می دانم وقتش که برسد، اشتباهی می نویسمش.