این جا حس
اشتراک عجیبی بین همهی ساکنان وجود دارد.
و جایی است که
دلم به شکل غریبتری نسبت به سایر دلتنگیها برایش می گیرد.
تمام ساعات
روز از راهروها صدای آهنگهای مختلف میآید. دختری که سبد ظرفهایش را دست گرفته
یا وسایل حمامش. یا گوشی آهنگ پخش میکند یا خودش زیر آواز زده. فقط من دو سه
باری بین خواب و بیداریام با موهای آشفته در را باز کردم و تذکر روحگونهای به
پچپچهای راهرو دادهام. وگرنه گلهی دیگری نبوده.
دختر به
آشپزخانه/حمام میرسد و از راهرو صدای تلفن حرف زدن دختر دیگری خواهد آمد. پیرامون
یک دایرهای فرضی دور می زند، جلو عقب میشود از پنجره آویزان میشود یا از بالکن.
لوس حرف میزند،
ناز میکند، طلبکار میشود، غمگین حرف میزند، رسمی حرف میزند.
دختر دیگری
از پله ها بالا میآید، با هدست آهنگ گوش میدهد، با آن میخواند، جلوی آینه خودش
را براندازی میکند.
دختر دیگری
رژ لبش را در همان آینه پررنگتر میکند و با کفشهای تق تقیاش از پلهها پایین
میرود.
من؟ صدای تقتق
ماوس و تِپتِپ کیبوردم لابد بدبختها را در خواب دیوانه میکرد. یکی دوباری موبایل
هماتاقی پرت شد تخت پایین و صدای آهنگش پخش شد. من از خواب با حال خوبی پریدم...
ما هم همهی این صداها را میپذیریم.
کردی چهقدر
زبان عجیبی است.
گلهای خشکشده
روی در کمد و دیوار کنار تخت.
هماتاقی
اگر میخواست میتوانست گریه کند. هیچکس نمیپرسید همین الان بگو چرا. حداقل اتاق
ما این رسم شده بود. بعد از تقریباً یک ساعت میرفتیم سراغش. نوازش کوتاهی بود و
سؤال و جواب مختصر تا شاید خودش بخواهد حرف بزند. راحت باشد.
گاهی موهای
هم را میبافند.
اما لاک زدنها
با خودشان است.
"این
شال با این مانتو خوب است؟"
خوابگاه
دختران، همه تنها و دلتنگ بودیم. همیشه.
من؟ من رفیق
موزاییکها و پلهها بودم و موهای خوشرنگ هماتاقی. پا روی خط نرود و یکی در میان
بروم و بپرم و خیرهی رنگ بمانم و از این حرفها.
پنجره هم که
جای خود داشت. به خصوص شبها که میشد تعداد نورها را شمرد و نور اتاق بقیه را
دید؛ و پل.
من خیلی
برای حرف زدن با تلفن از اتاق بیرون نرفتم.
بیشتر برای
خفهتر نشدن بیرون میرفتم.
یا باید در
لحظه فرار میکردم.
یک بار هم
یک گوشهی خیلی تاریک که درختها دورش کرده بودند کلی گریه کردم که دیگر بعدش گریه
نکنم اما افاقه نکرد.
سالن مطالعه
هم یک بار شد اتاق نقاشی من. پنجرهی گرد و بزرگ رو به برج میلاد رقص و هیجان من
را وقتی رنگها را ناشیانه قاطی میکردم شاهد بود.
چندباری سعی
کردم به پشتبام راه پیدا کنم اما قفل.
اینها همه
بهانهست... متوجهی که؟