شنبه، دی ۱۱، ۱۳۹۵

من دستم در هوا مانده. تو فرض كن روبه‌روى من نشسته باشى، من با عظيم‌ترين شک‌هاى دلم در تمييز خيال از واقعيت دستم را بلند مى‌كنم تا صورت‌ات را لمس كند، امّا...
امّا بين دست من و صورت تو حايلى است از جنس چاله‌هاى سياه و گردابه‌هايى سخت پيچنده كه من يقين دارم كمى بيش‌تر دست دراز كنم همه‌چيز در سياهى تباه خواهد شد، امّا...
امّا تو در این بحبوحه‌ى تعليق نگاهم مى‌كنى، از پشت رنگى روشن و براق؛ درست شبيه سنگ‌های ويترين آن مغازه‌اى كه در ده سالگى مجذوبش شدم. [...]، امّا...
امّا سكوت هميشه دور من جمع مى شود. من برايش سخن مى‌رانم و سكوت ساكت‌تر مى‌شود. هر بار با خودم عهد مى‌بندم كه اين بار با صدايى آرام‌تر، با كلامى نهان تر، با سخنى سنگين‌تر برايش داستان بگویم تا کم‌کم ديگر صدايم را نشنود، امّا...

امّا من دستم در زمان معلّق مانده و من جز با كلمات نمى‌توانم حواسش را از خواب‌رفتگى و گزگز پرت كنم.

دوشنبه، دی ۰۶، ۱۳۹۵

جای من خالی

این جا حس اشتراک عجیبی بین همه‌ی ساکنان وجود دارد.
و جایی است که دلم به شکل غریب‌تری نسبت به سایر دل‌تنگی‌ها برایش می گیرد.
تمام ساعات روز از راهروها صدای آهنگ‌های مختلف می‌آید. دختری که سبد ظرف‌هایش را دست گرفته یا وسایل حمامش. یا گوشی‌ آهنگ پخش می‌کند یا خودش زیر آواز زده. فقط من دو سه باری بین خواب و بیداری‌‌ام با موهای آشفته در را باز کردم و تذکر روح‌گونه‌ای به پچ‌پچ‌های راهرو داده‌ام. وگرنه گله‌ی دیگری نبوده.
دختر به آشپزخانه/حمام می‌رسد و از راهرو صدای تلفن حرف زدن دختر دیگری خواهد آمد. پیرامون یک دایره‌ای فرضی دور می زند، جلو عقب می‌شود از پنجره آویزان می‌شود یا از بالکن.
لوس حرف می‌زند، ناز می‌کند، طلب‌کار می‌شود، غمگین حرف می‌زند، رسمی حرف می‌زند.
دختر دیگری از پله ها بالا می‌آید، با هدست آهنگ گوش می‌دهد، با آن می‌خواند، جلوی آینه خودش را براندازی می‌کند.
دختر دیگری رژ لبش را در همان آینه پررنگ‌تر می‌کند و با کفش‌های تق تقی‌اش از پله‌ها پایین می‌رود.
من؟ صدای تق‌تق ماوس و تِپ‌تِپ کی‌بوردم لابد بدبخت‌ها را در خواب دیوانه می‌کرد. یکی دوباری موبایل هم‌اتاقی پرت شد تخت پایین و صدای آهنگش پخش شد. من از خواب با حال خوبی پریدم...
ما هم همه‌ی این صداها را می‌پذیریم.
کردی چه‌قدر زبان عجیبی است.
گل‌های خشک‌شده روی در کمد و دیوار کنار تخت.
هم‌اتاقی اگر می‌خواست می‌توانست گریه کند. هیچ‌کس نمی‌پرسید همین الان بگو چرا. حداقل اتاق ما این رسم شده بود. بعد از تقریباً یک ساعت می‌رفتیم سراغش. نوازش کوتاهی بود و سؤال و جواب مختصر تا شاید خودش بخواهد حرف بزند. راحت باشد.
گاهی موهای هم را می‌بافند.
اما لاک زدن‌ها با خودشان است.
"این شال با این مانتو خوب است؟"
خوابگاه دختران، همه تنها و دل‌تنگ بودیم. همیشه.
من؟ من رفیق موزاییک‌ها و پله‌ها بودم و موهای خوش‌رنگ هم‌اتاقی. پا روی خط نرود و یکی در میان بروم و بپرم و خیره‌ی رنگ بمانم و از این حرف‌ها.
پنجره هم که جای خود داشت. به خصوص شب‌ها که می‌شد تعداد نورها را شمرد و نور اتاق بقیه را دید؛ و پل.
من خیلی برای حرف زدن با تلفن از اتاق بیرون نرفتم.
بیش‌تر برای خفه‌تر نشدن بیرون می‌رفتم.
یا باید در لحظه فرار می‌کردم.
یک بار هم یک گوشه‌ی خیلی تاریک که درخت‌ها دورش کرده بودند کلی گریه کردم که دیگر بعدش گریه نکنم اما افاقه نکرد.
سالن مطالعه هم یک بار شد اتاق نقاشی من. پنجره‌ی گرد و بزرگ رو به برج میلاد رقص و هیجان من را وقتی رنگ‌ها را ناشیانه قاطی می‌کردم شاهد بود.
چندباری سعی کردم به پشت‌بام راه پیدا کنم اما قفل.

این‌ها همه بهانه‌ست... متوجهی که؟

یکشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۹۵

من به یاد نمی‌آورم از کدام نقطه راه افتاده بودم. پایان روی تمام اتاق‌های من سایه انداخته است. این تصویرهای گرم دارند در سرمایش جان می‌دهند.
ببین
این راهرو
لیز است
خیلی لیز
و من با قدم‌های گنگ و هول و با قدی که به هیچ کدام از دستاویزها نمی‌رسد، نمی‌دانم برای نجات‌شان اول سراغ کدام اتاق بروم.


این‌ خط هم جای خالی توصیفی است که قبل از آن که بنویسمش، در آن غرق شدم... 

شنبه، آذر ۲۰، ۱۳۹۵

oh my dear darkness,
won't you leave my memories alone?



دوشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۹۵

راسل در یکی از کتاب‌های خود در توصیف وضعیت کودکان کار انگلستان به گزارشی از «کمیته‌ی استخدام کودکان» در سال 1842 استناد می‌کند که نقل قولی است از دخترک هشت‌ساله‌ی معدن زغال‌سنگ:
"من باید بدون روشنایی دریچه را بیابم، من وحشت می‌کنم و در ساعت چهار و گاهی اوقات سه‌و‌نیم بامداد به معدن می‌روم و در ساعت پنج‌و‌نیم (بعدازظهر) از آن خارج می‌شوم. من هرگز به خواب نمی‌روم. بعضی وقت‌ها که نوری می‌بینم آواز می‌خوانم، اما در تاریکی نمی‌نوانم این کار را بکنم: در آن وضع جرأت خواندن ندارم."
من یاد دخترک هشت‌ساله‌ی خیابان‌های تهران خودمان در سال 1395 افتادم که گوشه‌ای از اتوبوس در نهایت سبکی میان لبخندی که به همه‌ی مسافرها تحویل می‌داد، به خواب رفت و به دستانم اجازه ندادم بیش‌تر از این بنویسند.

شنبه، آذر ۱۳، ۱۳۹۵

a letter lost in-between our sighs

لامپوچکای سبز عزیز
نقاشی‌های گرمت به دستمان رسید. باید می‌دیدی چه‌طور مانند کودکانی که بهشان عیدی می‌دهند از ذوق چشمانمان دودو می‌زد و چگونه هر کداممان وسط حرف دیگری می‌پرید تا نکته‌ای که چشمش را گرفته به گوش او برساند. و بعد از مدتی طولانی که ذوق جایش را به فریادهای تحسینمان در سکوت داد، همه‌شان را با وسواس میخکوب کردیم گوشه‌ای از ذهنمان؛ آه اگر بدانی چه قدر آن تکه روشنایی عجیبی پیدا کرده! تو انگار کن دیواری را که به‌اش نورهای رنگی فراوانی از دور و نزدیک می‌تابد. چه کسی انتظار دارد نور آبی این همه گرما ببخشد؟ اصلاً عجیب نیست که این‌ها توانسته‌اند از آن همه سرما و برف جان سالم به در ببرند.
ما شب‌های زیادی را با گم شدن در نقاشی‌هایت سپری کردیم؛ یک شب در خیسی چشمان غمگین دخترک، یک شب در انتظار دستان خسته‌ی پسرک، یک شب هم در حد‌فاصل تنگ آغوش آن دو. آن شبی را که زیر چراغ‌های خیابان نقاشی‌ات گم شدیم به خاطر می‌آورم. آن شب گفتم، لابد لامپوچکا خوابیدن کف پیاده‌رو زیر نور خیابان را امتحان کرده است... ما راستش نمی‌توانیم. ممکن است لگدمان کنند. البته گناهی هم ندارند. دیده نمی‌شویم.
 لامپوچکای عزیز، این را بگو؛ قایق‌های کاغذی‌ای که در آب انداختی، تا چه مدت شناور ماندند؟ ما این‌جا دیگر جرأت نداریم قایق‌های کاغذی را به آب بیاندازیم. قبل‌ترها تماشای غرق شدن قایقی  قلبمان را جریحه‌دار کرده است. آب هم درجا یخ بست و قایق همان جا مچاله شده از زیر لایه‌ی زمختی از یخ به ما خیره ماند. ما از شوک این حادثه حتی یک‌دیگر را دل‌داری هم ندادیم.
راستی تو رنگ طلوع‌ها را چگونه می‌سازی؟ صورت‌های ما گاهی همان رنگی می‌شود. حتی خیلی بیش‌تر از گاهی. مثل رنگ گونه‌های آقا و خانوم اترنال. پیدا کردن رنگ غروب باید ساده‌تر باشد. می‌دانستی اگر چشمانت را تار کنی راحت‌تر می‌توانی درباره‌ی احجام و رنگ‌ها تصمیم بگیری؟ غروب‌ها چشمان آدم خودبه خود تار می‌بیند.
ما خیلی تمرین می‌کنیم دست‌هایمان شبیه نقاشی های تو شود. موهایمان هم همین‌طور. دست‌هایمان و موهایمان هم همین‌طور. دست‌هایمان و دست‌هایمان هم همین‌طور. شاید شیرین‌ترین تقلیدی باشد که بر آن اصرار داریم. اما باید بگویم شیرینی این تقلید موجب رنجش است؛ و خب ما از رنجاندن یک‌دیگر می‌رنجیم. و از نرنجاندن هم. و حال رنجاندن تو نیز اضافه می‌شود. (شاید هم نه؟)
خیلی روشن به یاد می‌آورم، نقاشی‌هایت را روی زمین پخش کردیم و بندهایمان و استخوان‌هایمان و ستون‌هایمان شروع کردند به لرزیدن از بزرگی رویاهایی که نقش و رنگ شده بودند روی کاغذهایت. ترس بود؟ ابدا! حتی من هم می‌توانم به جرأت بگویم که فقط از سر شوق بود. شاید باورش برایت سخت باشد اما آن‌ها سال‌ها بود که از خواب‌هایمان سفر کرده بودند به جزیره‌ای دور. (تبعیدشده بودند؟) اگر نقاشی‌های تو نبود احتمالاً به خاطر آوردنشان غیرممکن می‌شد. حتی نمی‌خواهم شروع کنم به فکر کردن درباره‌ی این که چه بلایی سرمان می‌آمد در نبودشان. و به فکر کردن درباره‌ی گناهانی که مرتکب شدم از نقاشی کردن کابوس‌ها.
لامپوچکای سبز عزیز ما، متأسفانه باید بگویم در حال حاضر ما از نقاشی‌هایت کنده شده‌ایم. یک‌دیگر را راهی گم‌راهی کرده‌ایم و نفس کشیدن را موکول کردیم به فرداهای دورتر.
اما تو،
مبادا لحظه‌ای گمان کنی ریسه‌ی نور رنگی دیوار ذهنمان خاموش شده است...
ما، هر کدام از گوشه‌ای با سرانگشتان رنگی‌مان با تو حرف خواهیم زد.
لطفاً ما را از خاطر نقاشی‌هایت نبر.

an artwork by Зеленая лампочка