دوشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۹۷

خیابانی (دو)

 خاصیت تنهایی بازگشت به گذشته‌ست.
 از روی همین پل باید به آن‌ طرف خیابان رفت. پنجره‌ها دایره‌اند، این ساختمان سه شماره پلاک دارد. جوی این سمت است که آب دارد.
 در تاریکی سایه‌ها روی سایه می‌افتند. آدم‌ها روی درخت. چهره‌ها همه آشنایند. در کم‌تر از یک ثانیه می‌شود به یک‌دیگر و به گذشته بدل شوند. آینه هم می‌شوند.

"سفیر برو. سفیر برو". تبلیغاتی که از اوریگامی ساخته شده‌ست. اوریگامی‌ای که از تبلیغات درست شده‌ست. شبیه پرنده. شاید درنا. شبیه تِرِنِدون، گونه‌ای از دایناسورهای پرنده، اما زیبا. پرنده‌ست. با کمک انگشتان می‌پرد. به رنگ نور و نارنگی می‌پرد. عابرها بایستند از انتهای شاخۀ پربرگ درخت خون می‌چکد و بعد رنگ جوانۀ بهار می‌شود. پرنده بال‌ها را امتحان می‌کند. سفیر برو. سفیر روی شانۀ سایه می‌نشیند. شانه به سایه تکیه می‌دهد. سفیر روی شاخه می‌نشیند. سفیر می‌پرد. سفیر روی پیشانی تو می‌نشیند.
 حالا این‌جا ایستگاه است. از این ایستگاه گذرا هستند. تمام این پیاده‌رو نوعی ایستگاه است. گذار به انتظار. این‌جا منتظر. برای همه. برای همیشه. آدم‌ها پا جای پای هم‌دیگر می‌گذارند. سفیر برو.
 بیسکوییتی زیر پا خورد می‌شود. زیر پا خیلی چیزها خورد می‌شود. و زنده می‌ماند. پوستۀ شکلاتی ترک برمی‌دارد و مایع سوزاننده به گلو جاری می‌شود. سفیر بلندتر می‌پرد.
امروز گربه‌ها برگ‌های شمشاد را می‌بوییدند. سه گربه این عمل را تکرار کردند. البته یکی‌شان فکر می‌کرد شمشاد برایش طناب نگه داشته و بیش‌تر بازی می‌کرد تا بوییدن. سفیر از روی شمشادها می‌پرید، وقتی باد به سمت شرق می‌رفت و وقتی همۀ ترافیک به سمت شرق عجله داشت.
 "باید زندگی کرد". از همین لحظه زندگی شروع می‌شود. "سر بالای قلب، قلب بالای لگن، شانه‌ها به سمت زمین". چند تکه ابر، برگ‌های درختان، چند پنجرۀ قدیمی، گربه‌ای سیاه و دارای شأن اجتماعی، کتانی‌ها، خش‌خش شلوار جین، قدم‌ها، به خطوط موزاییک. به آسفالت‌های بی‌خطوط. به برگ‌های له‌شده. به ته‌سیگار. به گودال آب. به تصویر درون گودال آب. به مقصد دور. به مقصد دور پشت سر. آینه شد. تاس آینه شد دوباره بینداز. آینه در آینه می‌شود بی‌نهایت. به گذشته.
 خاصیتِ بودن کنارِ تو هم بازگشت به گذشته‌ست.

جمعه، مهر ۲۰، ۱۳۹۷

خیابانی

  شاید از اسکان. شاید این وسط تاکسی سوار شدم. شاید از پارک ملت، شاید هم از خبرنگاران. شاید بالاتر. پیاده می‌روم. چون زود بود. شاید هم تا میدان رفتم و برگشتم. دوری در باغ موزه زدم. در آینۀ سرویس بهداشتیش آرایش کردم. تأثیری نداشت. اما موهایم بلند بود. شالم آبی واقعی. مگر این‌که روی پلکان موزه بنشینم. بیرون دروازه نیمکت هست.
  به جای آب دو جفت پا در حوض مستطیلیست. دختر افتضاح ویولون می‌زند. پروانه دوست دارد از خط من یاد بگیرد. خط من در نامه دیده شده بود. ر را روی خط بنویس. گردی صاد و نون. اسم دوستم را بنویس. الف قر می‌دهد. فال باز شد یا نشد. کدام شعر بود.
  کمی از کیک باشد برای پروانه. در تاریکی پیدا نمی‌شود. دیدمش. زیر نور آن چراغ یک پروانه می‌گردد. چه دل کندن سختی.
  دوستم با دوستم می‌روند یک طرف. من با دوست او و دوست‌پسرش سوار پراید می‌شویم. چراغ‌ها رنگ عوض می‌کنند. درخت‌های بالای پارک‌وی بلندند. به بلندی فلسطین.
  یک پیکره گذاشتند بغل درخت‌ها. در کناره‌گذر پیاده‌رو. پشت‌سر پیکره آبی آسمانی-فیروزه‌ایست. همین رنگ‌ معروف کاشی‌. سعدیست یا حافظ یا کدام شیخ شاعر یا عارف؟
  دستم را از شیشه عبور می‌دهم. دستم از بین ستون‌های سفید رد می‌شود. دستم درون آب آبی می‌شود. و ماهی مثل خون‌آبه از کف دستم بیرون می‌زند اما سایه‌اش سالم است. دستم درون عکس می‌رود. درخشش نور روی آب همان چهار چشم‌های عکسند. فرصت نشد. فرصت نشد تعریف کنم چرا گیر افتادم.
  دیواری آجری به رنگ آجری. کهنه. هفت دقیقه دیرتر، سه دقیقه زودتر. این‌جا بهترین جا برای کنده‌شدن است. بکَن. کنده شو.
   وسط پیاده‌رو شکاف افتاده بود تا طولانی. از همه طرف آدم می‌آمد. تنشان دستم را به خاطر اصرارش مجازات کرد. به دستم تنه زدند. خسته شدی.
  حوض کامل معلوم نیست چون رواق بخشی از آن را پوشانده. نقشه را برو بالاتر. شرکت. حالا غرب. می‌روم کارگر. شانزدهم. این‌جا یک بار نفسم برید. آخرین باری که برای دویدن تلاش کردم. گریه هم کردم. بیهوده بود. اتوبوس از بیستم تا پل را سخت‌تر می‌رود. باد اشک آورده. تنبلی در دنده معکوس کردن و حالا دور موتور میفتد وقتی آسمان صبح رنگ اول شب است. پل خلوت است. باد اشک آورده زیر پل ترافیک است.
  یک روز برمی‌گردیم.
  نقشه می‌رود روی خوابگاه. بین درخت‌ها و از بالکن‌ها آب راه افتاده. خودم را می‌بینم که همه‌جای خوابگاه خودش را می‌کشاند گاهی هم شلنگ‌تخته انداز.
  آن‌جاکه مفتح به انقلاب می‌رسد. صورت من چسبیده به شیشه چون چهار نفر پشت 206 نشستیم. بهتر.
  صاعقه‌ای زد امشب، کوبش تیزش انگار زمین را لرزاند. شاید تنها حس لرزش بود. شاید به بام ما خورد. پنجره را یواشکی باز کردم. از طرفی ترس داشتم رعدی بخزد روی قاب پنجره و بیاید توی دستم، هم این‌که دوست داشتم بفهمم صاعقه کجا فرود آمده. انگار که بتوان از لای پنجره ردی پیدا کرد از این‌که صاعقه کجا خورده. خنده‌دار. توی شهر به این گندگی. پیدا کنی صاعقه کجا خورده. بعد از آن‌که صاعقه‌ای نیست.
صاعقه که رفت، با آذین فیلم بچه‌های آسمان را تماشا کردیم. 
ماهی‌ها فقط به تاول‌های پاهای بچه‌ها بوسه می‌زنند.