شنبه، دی ۱۱، ۱۳۹۵

من دستم در هوا مانده. تو فرض كن روبه‌روى من نشسته باشى، من با عظيم‌ترين شک‌هاى دلم در تمييز خيال از واقعيت دستم را بلند مى‌كنم تا صورت‌ات را لمس كند، امّا...
امّا بين دست من و صورت تو حايلى است از جنس چاله‌هاى سياه و گردابه‌هايى سخت پيچنده كه من يقين دارم كمى بيش‌تر دست دراز كنم همه‌چيز در سياهى تباه خواهد شد، امّا...
امّا تو در این بحبوحه‌ى تعليق نگاهم مى‌كنى، از پشت رنگى روشن و براق؛ درست شبيه سنگ‌های ويترين آن مغازه‌اى كه در ده سالگى مجذوبش شدم. [...]، امّا...
امّا سكوت هميشه دور من جمع مى شود. من برايش سخن مى‌رانم و سكوت ساكت‌تر مى‌شود. هر بار با خودم عهد مى‌بندم كه اين بار با صدايى آرام‌تر، با كلامى نهان تر، با سخنى سنگين‌تر برايش داستان بگویم تا کم‌کم ديگر صدايم را نشنود، امّا...

امّا من دستم در زمان معلّق مانده و من جز با كلمات نمى‌توانم حواسش را از خواب‌رفتگى و گزگز پرت كنم.

دوشنبه، دی ۰۶، ۱۳۹۵

جای من خالی

این جا حس اشتراک عجیبی بین همه‌ی ساکنان وجود دارد.
و جایی است که دلم به شکل غریب‌تری نسبت به سایر دل‌تنگی‌ها برایش می گیرد.
تمام ساعات روز از راهروها صدای آهنگ‌های مختلف می‌آید. دختری که سبد ظرف‌هایش را دست گرفته یا وسایل حمامش. یا گوشی‌ آهنگ پخش می‌کند یا خودش زیر آواز زده. فقط من دو سه باری بین خواب و بیداری‌‌ام با موهای آشفته در را باز کردم و تذکر روح‌گونه‌ای به پچ‌پچ‌های راهرو داده‌ام. وگرنه گله‌ی دیگری نبوده.
دختر به آشپزخانه/حمام می‌رسد و از راهرو صدای تلفن حرف زدن دختر دیگری خواهد آمد. پیرامون یک دایره‌ای فرضی دور می زند، جلو عقب می‌شود از پنجره آویزان می‌شود یا از بالکن.
لوس حرف می‌زند، ناز می‌کند، طلب‌کار می‌شود، غمگین حرف می‌زند، رسمی حرف می‌زند.
دختر دیگری از پله ها بالا می‌آید، با هدست آهنگ گوش می‌دهد، با آن می‌خواند، جلوی آینه خودش را براندازی می‌کند.
دختر دیگری رژ لبش را در همان آینه پررنگ‌تر می‌کند و با کفش‌های تق تقی‌اش از پله‌ها پایین می‌رود.
من؟ صدای تق‌تق ماوس و تِپ‌تِپ کی‌بوردم لابد بدبخت‌ها را در خواب دیوانه می‌کرد. یکی دوباری موبایل هم‌اتاقی پرت شد تخت پایین و صدای آهنگش پخش شد. من از خواب با حال خوبی پریدم...
ما هم همه‌ی این صداها را می‌پذیریم.
کردی چه‌قدر زبان عجیبی است.
گل‌های خشک‌شده روی در کمد و دیوار کنار تخت.
هم‌اتاقی اگر می‌خواست می‌توانست گریه کند. هیچ‌کس نمی‌پرسید همین الان بگو چرا. حداقل اتاق ما این رسم شده بود. بعد از تقریباً یک ساعت می‌رفتیم سراغش. نوازش کوتاهی بود و سؤال و جواب مختصر تا شاید خودش بخواهد حرف بزند. راحت باشد.
گاهی موهای هم را می‌بافند.
اما لاک زدن‌ها با خودشان است.
"این شال با این مانتو خوب است؟"
خوابگاه دختران، همه تنها و دل‌تنگ بودیم. همیشه.
من؟ من رفیق موزاییک‌ها و پله‌ها بودم و موهای خوش‌رنگ هم‌اتاقی. پا روی خط نرود و یکی در میان بروم و بپرم و خیره‌ی رنگ بمانم و از این حرف‌ها.
پنجره هم که جای خود داشت. به خصوص شب‌ها که می‌شد تعداد نورها را شمرد و نور اتاق بقیه را دید؛ و پل.
من خیلی برای حرف زدن با تلفن از اتاق بیرون نرفتم.
بیش‌تر برای خفه‌تر نشدن بیرون می‌رفتم.
یا باید در لحظه فرار می‌کردم.
یک بار هم یک گوشه‌ی خیلی تاریک که درخت‌ها دورش کرده بودند کلی گریه کردم که دیگر بعدش گریه نکنم اما افاقه نکرد.
سالن مطالعه هم یک بار شد اتاق نقاشی من. پنجره‌ی گرد و بزرگ رو به برج میلاد رقص و هیجان من را وقتی رنگ‌ها را ناشیانه قاطی می‌کردم شاهد بود.
چندباری سعی کردم به پشت‌بام راه پیدا کنم اما قفل.

این‌ها همه بهانه‌ست... متوجهی که؟

یکشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۹۵

من به یاد نمی‌آورم از کدام نقطه راه افتاده بودم. پایان روی تمام اتاق‌های من سایه انداخته است. این تصویرهای گرم دارند در سرمایش جان می‌دهند.
ببین
این راهرو
لیز است
خیلی لیز
و من با قدم‌های گنگ و هول و با قدی که به هیچ کدام از دستاویزها نمی‌رسد، نمی‌دانم برای نجات‌شان اول سراغ کدام اتاق بروم.


این‌ خط هم جای خالی توصیفی است که قبل از آن که بنویسمش، در آن غرق شدم... 

شنبه، آذر ۲۰، ۱۳۹۵

oh my dear darkness,
won't you leave my memories alone?



دوشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۹۵

راسل در یکی از کتاب‌های خود در توصیف وضعیت کودکان کار انگلستان به گزارشی از «کمیته‌ی استخدام کودکان» در سال 1842 استناد می‌کند که نقل قولی است از دخترک هشت‌ساله‌ی معدن زغال‌سنگ:
"من باید بدون روشنایی دریچه را بیابم، من وحشت می‌کنم و در ساعت چهار و گاهی اوقات سه‌و‌نیم بامداد به معدن می‌روم و در ساعت پنج‌و‌نیم (بعدازظهر) از آن خارج می‌شوم. من هرگز به خواب نمی‌روم. بعضی وقت‌ها که نوری می‌بینم آواز می‌خوانم، اما در تاریکی نمی‌نوانم این کار را بکنم: در آن وضع جرأت خواندن ندارم."
من یاد دخترک هشت‌ساله‌ی خیابان‌های تهران خودمان در سال 1395 افتادم که گوشه‌ای از اتوبوس در نهایت سبکی میان لبخندی که به همه‌ی مسافرها تحویل می‌داد، به خواب رفت و به دستانم اجازه ندادم بیش‌تر از این بنویسند.

شنبه، آذر ۱۳، ۱۳۹۵

a letter lost in-between our sighs

لامپوچکای سبز عزیز
نقاشی‌های گرمت به دستمان رسید. باید می‌دیدی چه‌طور مانند کودکانی که بهشان عیدی می‌دهند از ذوق چشمانمان دودو می‌زد و چگونه هر کداممان وسط حرف دیگری می‌پرید تا نکته‌ای که چشمش را گرفته به گوش او برساند. و بعد از مدتی طولانی که ذوق جایش را به فریادهای تحسینمان در سکوت داد، همه‌شان را با وسواس میخکوب کردیم گوشه‌ای از ذهنمان؛ آه اگر بدانی چه قدر آن تکه روشنایی عجیبی پیدا کرده! تو انگار کن دیواری را که به‌اش نورهای رنگی فراوانی از دور و نزدیک می‌تابد. چه کسی انتظار دارد نور آبی این همه گرما ببخشد؟ اصلاً عجیب نیست که این‌ها توانسته‌اند از آن همه سرما و برف جان سالم به در ببرند.
ما شب‌های زیادی را با گم شدن در نقاشی‌هایت سپری کردیم؛ یک شب در خیسی چشمان غمگین دخترک، یک شب در انتظار دستان خسته‌ی پسرک، یک شب هم در حد‌فاصل تنگ آغوش آن دو. آن شبی را که زیر چراغ‌های خیابان نقاشی‌ات گم شدیم به خاطر می‌آورم. آن شب گفتم، لابد لامپوچکا خوابیدن کف پیاده‌رو زیر نور خیابان را امتحان کرده است... ما راستش نمی‌توانیم. ممکن است لگدمان کنند. البته گناهی هم ندارند. دیده نمی‌شویم.
 لامپوچکای عزیز، این را بگو؛ قایق‌های کاغذی‌ای که در آب انداختی، تا چه مدت شناور ماندند؟ ما این‌جا دیگر جرأت نداریم قایق‌های کاغذی را به آب بیاندازیم. قبل‌ترها تماشای غرق شدن قایقی  قلبمان را جریحه‌دار کرده است. آب هم درجا یخ بست و قایق همان جا مچاله شده از زیر لایه‌ی زمختی از یخ به ما خیره ماند. ما از شوک این حادثه حتی یک‌دیگر را دل‌داری هم ندادیم.
راستی تو رنگ طلوع‌ها را چگونه می‌سازی؟ صورت‌های ما گاهی همان رنگی می‌شود. حتی خیلی بیش‌تر از گاهی. مثل رنگ گونه‌های آقا و خانوم اترنال. پیدا کردن رنگ غروب باید ساده‌تر باشد. می‌دانستی اگر چشمانت را تار کنی راحت‌تر می‌توانی درباره‌ی احجام و رنگ‌ها تصمیم بگیری؟ غروب‌ها چشمان آدم خودبه خود تار می‌بیند.
ما خیلی تمرین می‌کنیم دست‌هایمان شبیه نقاشی های تو شود. موهایمان هم همین‌طور. دست‌هایمان و موهایمان هم همین‌طور. دست‌هایمان و دست‌هایمان هم همین‌طور. شاید شیرین‌ترین تقلیدی باشد که بر آن اصرار داریم. اما باید بگویم شیرینی این تقلید موجب رنجش است؛ و خب ما از رنجاندن یک‌دیگر می‌رنجیم. و از نرنجاندن هم. و حال رنجاندن تو نیز اضافه می‌شود. (شاید هم نه؟)
خیلی روشن به یاد می‌آورم، نقاشی‌هایت را روی زمین پخش کردیم و بندهایمان و استخوان‌هایمان و ستون‌هایمان شروع کردند به لرزیدن از بزرگی رویاهایی که نقش و رنگ شده بودند روی کاغذهایت. ترس بود؟ ابدا! حتی من هم می‌توانم به جرأت بگویم که فقط از سر شوق بود. شاید باورش برایت سخت باشد اما آن‌ها سال‌ها بود که از خواب‌هایمان سفر کرده بودند به جزیره‌ای دور. (تبعیدشده بودند؟) اگر نقاشی‌های تو نبود احتمالاً به خاطر آوردنشان غیرممکن می‌شد. حتی نمی‌خواهم شروع کنم به فکر کردن درباره‌ی این که چه بلایی سرمان می‌آمد در نبودشان. و به فکر کردن درباره‌ی گناهانی که مرتکب شدم از نقاشی کردن کابوس‌ها.
لامپوچکای سبز عزیز ما، متأسفانه باید بگویم در حال حاضر ما از نقاشی‌هایت کنده شده‌ایم. یک‌دیگر را راهی گم‌راهی کرده‌ایم و نفس کشیدن را موکول کردیم به فرداهای دورتر.
اما تو،
مبادا لحظه‌ای گمان کنی ریسه‌ی نور رنگی دیوار ذهنمان خاموش شده است...
ما، هر کدام از گوشه‌ای با سرانگشتان رنگی‌مان با تو حرف خواهیم زد.
لطفاً ما را از خاطر نقاشی‌هایت نبر.

an artwork by Зеленая лампочка

چهارشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۹۵

آن هایی که با چشم های باز کابوس می بینند را فقط خواب نجات بخش است.
خواب
.
.
.
چند ساعت بعد نوشت که
کابوس ها در خواب هم کمین کرده اند؛
این چشم ها، باز یا بسته،
محکوم اند.

سه‌شنبه، آذر ۰۹، ۱۳۹۵

the war


برای صدای نامجو روی آهنگ «فردا سراغ من بیا»

یکشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۹۵

blessed

the imprints of eternity trapped in a moment

پنجشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۹۵

black snow

هر چه هوا سردتر شود، آدم‌ها بیش‌تر به اسب‌ها شبیه می‌شوند. رد بازدم همه از بینی‌شان پیداست. بازدم من با بازدم بقیه‌ی اسب‌ها یکی می‌شود. می‌خواهم رد بازدمم دیده نشود. سرپا خوابم می‌برد. کتاب ملکه‌ی برفی یادم می‌آید: تکه‌های تیز یخ ته کفشم فرو می‌روند.
قلب اسب در پایش نیست.
اما قرچ قرچ.



سه‌شنبه، آذر ۰۲، ۱۳۹۵

ouch

در پس چشمان من چه‌ها که رخ نمی‌دهد.
می‌بوسیَم. لب پایین مرا می کَنی. تف می‌کنیَش چند قدمی آن‌ور تر. می‌روی کنار لب کنده‌شده‌ی من زانو می‌زنی و به هق هق می‌افتی. برمی‌داریَش تا بگذاری سر جایش. پودر  می‌شود در دستت. من متأسفم:( . تئاتر شهر از جایش می‌پرد، از روی حوض پایینی می‌پرد، می‌افتد روی من، که کنار تو نشسته‌ام و برای لحظه‌ای دستانم را از دستانت جدا کرده‌ام تا شالم را جلو بکشم. خلاصه من له می‌شوم، پرس شده. تو از گربه‌ی لات کارتون تام و جری که تام جلویش مظلوم است خوشت می‌آید :). چه قشنگ! موش‌ها از ضلع جنوبی-غربی ولی‌عصر می‌دوند زیر پرس‌شده‌ی مرا می‌گیرند و می‌برند. هنگام بالا آمدن از پله‌برقی سر تمام موش‌ها خیره به شیشه‌ی بالاسر است. گردنشان تق صدا می‌دهد و می‌شکند. در همین میان استخوان انگشت وسطی می‌لغزد. آخ ببخشید دردت گرفت؟ چه طور مگه؟ آخر صدا داد. من نمی‌شنوم تو می‌شنوی؟ این دیگر چه جورش است. من از پرس‌شده‌ی خودم دست دراز می‌کنم تا تصویر تو را از توی شیشه‌ی بالای پله‌برقی خروجی چهارم بردارم. مثل آکاردئون کش می‌آیم. هواپیماها از بالای سر من رد می‌شوند. یک کدامشان هست قرار است سقوط کند روی سر من که توی تخت دراز کشیده‌ام. من در تاریکی بلند می‌شوم می‌نشینم. پیشانی‌ام را به دیوار سرد تکیه می‌دهم. گوشم را می‌چسبانم. با بند انگشتانم تقه می‌زنم. همان‌ بند رویا. صدایش کاملاً عادی و توپرمانند است. با دست راست، دست چپم را تکه تکه می‌کنم. بند اول انگشتان، بند دوم، بند سوم... حلقه حلقه. تجزیه می‌کنیم تا رسم آن ساده‌تر شود. به آستین گل‌گلی مانتو می‌رسم، دست می‌کشم. حیف پارچه نیست؟ لئونارد کوهن گذاشته گذاشته در 82 سالگی مُرده. چه ترسناک :( . معلوم است وقتی نبضت را بگیرم 82 بار خواهد زد؛ نه کم‌تر نه بیش‌تر. من روی اعداد خیلی حساب باز می‌کنم. من یک روح هستم. نه من یک پیستون هستم. درون سیلندر شتاب می‌گیرم. محکم به نقطه‌ی مرگ بالا، محکم به نقطه‌ی مرگ پایین.

صورت من، همان جایی که صورت تو قرمز است بیش‌تر موقع‌ها، قرمز شده است. مامان هی می‌پرسد چرا قرمز شده اون دوتا تیکه؟ در گلوی من گیر کرده. گلویم درد می‌کند. همه چیز سر جا. همه چیز سر جا. 



دوشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۹۵

حالا امّا تا ته شهر را می‌توانی ببینی
گفته بودم گریه‌ات را نه...

نفس کشیدن من شهر را کثیف کرده بود

یکشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۹۵

بی اشکی

نقاشی همیشه کار خودش را می‌کند. مورداعتمادترینِ من.
در آینه‌ی روشویی، چهره‌ی جدیدی می‌بینم. چهره‌ی قدیمی خودم. دلم برایش تنگ نشده بود.
دست‌هایم توی سرم فرو رفتند. جوری که انگار از اول دست‌هایم روی کتف‌هایم نبودند. از جایی بالای گوشم، به درون رشد کرده‌اند. ناخن‌هایم کوتاه است. امّا چنگ می‌زنم. به مغزم. دستانم داد می‌زنند که تو فهمیده بودی تو فهمیده بودی. انتقام‌جویانه به خود گوشت مغزم چنگ می‌زنم. رگ‌ها پاره می‌شوند. خونی نمی‌ریزد. دوباره چنگ می‌زنم. گوشت به شکل یخ و گچ زیر ناخن‌های کوتاهم می‌آید. چرا خون نمی‌آید؟
دست‌هایم را دراز می‌کنم به سمت چشمم. چرا چهارتاست؟ دست‌هایم را بیش‌تر جلو نمی‌برم.
به سمت دهانم. دست‌هایم به زبانم نمی‌رسند امّا گلویم را پیدا کردند. نور تویش گیر کرده. دست‌هایم می‌لرزند. آخر یخ زیر ناخن‌های کوتاهم مانده. شاید هم فلان. دست‌هایم معلّق در جمجمه‌ام آویزانند. قاتلان مغزم.
هی از ادبیات می‌خواندم: "چشمانمان پر از اشک و شبنم یخ‌زده است..."
اشک نمی‌آید. از فیلم‌ها دیدم کسی که چند بار کشته، کم کم اشکش یخ می‌شود.
دستان من قاتلند. آمده‌اند به قصد کُشت. اشکشان کجا بود؟
تو چی؟

جمله‌ای قرار بود اضافه کنم. مغزم تکه شده. یادم نیامد.


شنبه، آبان ۲۹، ۱۳۹۵

حالا گرماست که از رگ‌ها رد می‌شود. خستگی سال‌ها. دردها.
از رگ‌ها رد می‌شوند. رنگ گچ پوست، سرخ می‌شود.
فکر ساکت یک گوشه کز کرده، سر پایین. قایم.
کز کرده تا دیگری در راهروها گم شود.
گم شده ایستاده منتظر تا در راهروی بعدی گم شود.
ترس از رکود کنده شده از فرق سر جاری می‌شود.
دست‌ها ، خسته از سال‌ها، خسته از دردها، هم‌چنان گرم.
حالا به جای تمام ضمیرهای حذف‌شده و بدل‌شده؛
او امّا گم نکند
گم‌اش
نکند
گم‌ام
نکند
در راهروهایت
گم‌ام
نکن

پنجشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۹۵

آن بادام درختی را حتی نشان مریم هم دادم، که: ببین! انگار که از بهشت افتاده در دست‌های من...

تو،
"باز" آمدی...

بوی بادام درختی، قاب شده، آویزان به دیوار تنم.

یکشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۹۵

"come back and make up a goodbye at least"

"خداحافظی نکنیم" شده بود سرلوحه‌ی خداحافظی‌های من.
حالا همه‌ی خداحافظی‌های نکرده،
سد شدن جلوی چشم‌ها
سد شدن جلوی گریه

چهارشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۹۵

مدت‌هاست بادی نوزیده. برگ‌های درخت‌ها از تابستان زردند باد نمی‌آید که فراری‌شان دهد تا از زیر پا‌ی عابرانی که صدای خش‌خش طلب دارند، نجات پیدا کنند. هوا سِر شده اندازه‌ی کوه سنگین و سفت است و به گلوی آدم می‌چسبد. پاییز شک دارد بیاید شاید گم شده باشد؛ هیچ چیز تکان نمی‌خورد کلاغ به زور لنگ می‌زند رنگ جریان ندارد هیچ دودی بالا نمی‌رود هیچ قطره‌ای پایین نمی‌افتد. همه صف کشیده‌اند بدون آن‌که منتظر کسی باشند؛ چشمشان خیره به هیچ‌جا نیست و چیزی هم نیست که از آن قطع امید کرده باشند.
صدای خنده و گریه‌ی آدم‌ها را دزدیده‌اند ریخته‌اند توی آلزایمر. چون بادی نوزیده که تکانشان دهد. اما صدای زیر لب فحش دادنشان کر می‌کند.
باد که خیلی وقت است نیامده لابد جایی نفس نفس زده‌‌ای...
ه ه ه ه ه...
دل‌تنگی را هل داده این طرف
اگر بگویی دلم برایت تنگ شده،
واقعی جواب می‌دهم

من هم

پنجشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۹۵


"how happy is the blameless vestal's lot
the world forgetting by the world forgot
eternal sunshine of the spotless mind
every pray accepted and every wish resigned..."

چهارشنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۹۵

نگین:)

مثه دریایی که موجاش آروم‌ترینه و همیشگی؛
خوشالیه واسم :)



جمعه، تیر ۱۸، ۱۳۹۵

"دنبال چی هستی؟ خودم"

نقاشی سخت شده. سخت می‌گیرد. ساییده شدن مداد روی کاغذ طمع میاورد. جوهر که ذره ذره به خورد کاغذ می‌رود هم همین‌طور. امّا چه فایده؟ تهش به دل آدم نمی‌چسبد. ان‌قدر غم دارد این تصویر لعنتی، آدمیزاد دلش زیر و رو می‌شود از این که چشمش افتاده بهش. بگذار لای همان پوشه‌ی تلقی صورتی بماند. تو این همه آدم مریض از کجا جا خوش کردند توی کله‌ات؟ همیشه همین بوده؟ 
این‌جا جای شما نیست دخترخانم.
گفتم خودم می‌شوم نقاشی، دختری که موهایش را باز می‌گذارد وقت کار تا موی مشکیش صورتش را که دور کرد، سرش با کاغذ و رنگ که گرم شد، تو رد می‌شوی دلت می‌رود. می‌آیی می‌پرسی این بلوز چهارخانه که کشیدی از روی مال من است؟ دختر می‌زند خودش را به آن راه که نه، خیلی قبل‌تر ها که باشی به فکرم رسیده بود. حالا دروغ و راستش را هم خودش بعداً شک می‌کند بهش.
بعد دید این خیال‌ها به ما نیامده. همان بهتر صورتک‌های مریض خودمان را سیاه کنیم بگذاریم لای پوشه‌ی تلقی صورتی. آدم که خودش را پرتره نمی‌کند. از خودش تعریف نمی‌کند. دروغکی خودش را فلان نشان نمی‌دهد.
تو نمی‌فهمی. زدن هر حرفی مرا از خجالت آب می‌کند. مثل یادآوری بیش‌تر اتفاق‌های گذشته. جان آدم بالا میاید بگوید چی توی سرش است. شین ولی خوب حرف می‌زند از خودش. خوش به حالش. 
تو چند نفری آخر؟ هیچ شمردن بلدی؟ یا شماره‌ها را گم می‌کنی توی غوغای بی سرو ته افکارت؟ هر جمله که می‌گویی قبلی را باطل می‌کند و بعدی را بی‌معنی.
البته استثناها را خوب شمردی؛ یکی که بیش‌تر نیست. پشت تلفن صداش عین چی دل‌تنگی آدم را هم می‌زند. آدم می‌ماند ذوق کند یا دق. آدم با تلفن‌حرف‌بزنی نیستم. لازم نیست صدایم را ضبط کنند بفهمم چه قدر بدم میاید. امّا میارزد آدم صدای او را پشت تلفن بشنود. به هر حال بعضی چیزها هستند که برای آدم مردّدی مثل تو هم عین روز روشن است و اندازه‌ی زمین سفت و محکم.
آخ که دستم نمی‌رسد. حتّی توی خواب هم هر چه دستم را دراز می‌کنم به هیچ کدامتان نمی‌رسد. این کلّه دستش به هیچ خاطره‌ای بند نیست. یک وقتی بود تقلّا می‌کردیم بند پاره نشود. آن‌قدر سخت شد با کاتر کند کلکش را کندم.

دوشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۹۵

lili

هم‌زمان و همراه با من هزارتا دختر با قیافه‌های حورواجور نقاشی می‌کشن.
تهش همه‌مون نقاشیامونو می‌ریزیم کف اتاق، هیچ فرقی با هم ندارن.
من کلافه می‌شم، که چرا زودتر نفهمیده بودم.
که چرا
زودتر
نفهمیدم
عین کفر می‌مونه.


پنجشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۹۵

دوشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۹۵

باید نورهای گرمی را که به سمت قلب من سرازیر می‌شدند، می‌دیدی ...
:)


پنجشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۹۵

حواسش نبود با کف دست محکم کوبید وسط صورتم. ینی دماغم. جمجمه‌م انگار لرزید. ولی درد نداشت. چرا درد نداره؟ هر لحظه منتظر بودم خون راه بیفته. هی رو صورتم دست کشیدم دمبال یه اتفاق وحشتناک. چرا هیچیش نشده؟ پس چرا ان قد سرم یه جوریه... هنوز سرّه احتمالاً که درد نگرفته.
این جوریه. اگه ضربه‌ به اون‌جایی که سر شده می‌خوره این جوریه. سر آدم گیج می‌ره، چشم آدم نقطه نقطه و پر اشک می‌شه، گوش آدم زنگ می‌زنه، گیج می‌شه... ولی دردی در کار نیست.
آدم پیش خودش می‌گه اون‌جای مغزمو سر کنم که درد نگیره دیگه؛ حواسش نیس که فقط درد حذف می‌شه. ولی هم‌چنان یه مخلوط سردرگمی از همه‌ جور حسّ نامطبوع دیگه رو موقع اصابت ضربه حس خواهد کرد.

جمعه، فروردین ۰۶، ۱۳۹۵

بعد این که یادم رفت، تو چشمام هیچ‌چی نمونده بود جز یه سری خاطرات ناآشنا. 


جمعه، اسفند ۰۷، ۱۳۹۴

yellow

would you please sing it out louder?



پنجشنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۹۴

دروغ چرا، حسابی دلم برای تویی که در خواب‌هایم می‌آید تنگ است.

تو همیشه در مطبوع‌ترین و  خواب‌هایم مرا دوست داشتی. از من می‌خواهی نروم؛ هیچ‌وقت هم معلوم نشد به حرفت گوش می‌دهم یا نه؛ مهم فقط این بود که موقع باز شدن لب هایت به "نرو"، چشمانت خیس می‌شد و با آن همه بازتاب نور از توی آینه نمی‌شد فهمید چه رنگی‌ست... من هم پیش خودم می‌گفتم دیگر آدم از یک رویا چه می‌خواهد؟ پس پی‌اش را نمی‌گرفتم ببینم ماندم یا نه و همان چند لحظه را سنجاق می کردم به دراماتیک‌ترین لحظه‌هایی که از این فیلم و آن فیلم یادم مانده.
بعد امّا صبح توی تخت می‌خزد و دل‌تنگی می‌آورد. و به این در و آن در می‌زند تا کاسه‌ی ذهنم را هم بزنم بلکه واقعیت بی‌روح سرریز شود و بیاید رو؛ که نکند قاطی گرد و خاک آینه و پرز کت مخمل ته‌نشین شوم...

چهارشنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۹۴


یک ستاره هست که از همه جای دنیا معلومه. اولین ستاره‌ای که پیداش می‌شه، آخرین ستاره‌ای که قایم می‌شه، از پایین‌ترین نقطه‌ی شهر، از شولوغ‌ترین جاش، از زشت‌ترین ایستگاه‌های اتوبوسش، از پشت بلندترین ساختمونای نیمه ساخته‌ی پشت پنجره‌ی اتاق، تو آلوده‌ترین هوا، تو ابری‌ترینش، همیشه. همه جا. و همین تنها دلیلی شد که من هیچ‌وقتِ هیچ‌وقت تنها‌ترین نباشم...


so.. here's to you :)

Turn around, I'm right behind you
Turn around, I'll turn around too
Turn around, so we can hold hands

Turn around, it's lighter, flatter
Turn around, hot peas and butter
Turn around, I'm flowing in the grass

Straight, how can you be so straight?
Life's everything but straight
It's going up and down

Far, happiness isn't far
Not far from where you are
Watching your life go by

Now, why don't you sing out loud
The tune you keep inside?

Turn around, around the circle
Turn around, just like duetto
Turn around, and listen to the wind

Turn around, and put your pen down
Turn around, your feet off the ground
Turn around, and your head in the clouds

Shy, how can you be so shy
Hiding below the stars
Under your neon light?

Hi, don't say hello, say hi
Hi to a higher sky
Hi to a higher ground

Loud, why don't you sing out loud
The words you keep inside?

Why don't sing it out loud?
Why don't you sing out loud
The song you keep inside?

(Turnaround performed by Camille)