من دستم در
هوا مانده. تو فرض كن روبهروى من نشسته باشى، من با عظيمترين شکهاى دلم در
تمييز خيال از واقعيت دستم را بلند مىكنم تا صورتات را لمس كند، امّا...
امّا بين
دست من و صورت تو حايلى است از جنس چالههاى سياه و گردابههايى سخت پيچنده كه من
يقين دارم كمى بيشتر دست دراز كنم همهچيز در سياهى تباه خواهد شد، امّا...
امّا تو در این
بحبوحهى تعليق نگاهم مىكنى، از پشت رنگى روشن و براق؛ درست شبيه سنگهای ويترين
آن مغازهاى كه در ده سالگى مجذوبش شدم. [...]، امّا...
امّا سكوت
هميشه دور من جمع مى شود. من برايش سخن مىرانم و سكوت ساكتتر مىشود. هر بار با
خودم عهد مىبندم كه اين بار با صدايى آرامتر، با كلامى نهان تر، با سخنى سنگينتر
برايش داستان بگویم تا کمکم ديگر صدايم را نشنود، امّا...
امّا من
دستم در زمان معلّق مانده و من جز با كلمات نمىتوانم حواسش را از خوابرفتگى و گزگز
پرت كنم.