جمعه، دی ۱۳، ۱۳۹۸

در مرز خوش‌حال بودن مرددم. در ذهنم صداییست که به تردید هلم می‌دهد. آیا پایم را از مرز عبور دهم؟ فقط کمی نزدیکش می‌شوم. می‌شود کمی خوش‌حال باشم؟ پاهای سنگینم را تکان می‌دهم و به مرز خوش‌حالی نزدیک می‌کنم. فروغ فرخزاد، که به تازگی اشعارش را شروع به خواندن کرده‌ام، عبارت "امید عبث" را زیاد استفاده می‌کند. دست‌کم تا این‌جا که من پیش رفته‌ام. اما در این نقطه، در نقطه‌ای که هنوز در گذار از کرختی و ته‌ماندۀ اندوه گذشته به خوش‌حالی محتمل آینده و شیرینی لحظۀ پیشینش هستم، هنوز خبری از امید نیست که بخواهد عبث به نظر آید. اصلاً چیزی به "نظر" نمی‌آید. جز این لحظه و اجزایش . جز این باریکۀ نوری که روی قالی افتاده. جز این رنگ درخشان. من در نافهمی کامل موقعیت و فهم کامل آن چیزی هستم که می‌بینم. حالا که همه چیز بی‌دریغ زیباست، حالا که همه چیز بی‌دریغ می‌خندد، پنجه‌های پا را با احتیاط با مرز مماس، و هجومی از شادی را حس می‌کنم. اما او وقتی به من می‌رسد، کمانه می‌کند و به آن طرف مرز برمی‌گردد. مرز را با خود می‌کشاند و جابه‌جا می‌کند. حالا دوباره بین پاهای سنگین من و مرز خوش‌حالی فاصله افتاده؛ به خاطر تداعی شادی‌های غم‌شدۀ گذشته.  این‌جا مفهوم امید عبث خود را بازنشان می‌دهد؛ به خاطر تداعی امیدهای عبث گذشته. پس پردۀ شفاف اندوه، که برای لحظه‌ای کنار رفته بود تا باریکۀ نور را عبور دهد و به قلب قالی بتاباند، دوباره روی چشمان من می‌افتد. چشمان آستیگماتی که می‌خواهد ردیف آخر نشانه‌ها را در بینایی‌سنجی بخواند، اما نمی‌تواند... مرز خوش‌حالی برای من آن‌گونه تار می‌شود. غشای این اندوه تمام بدن من، استخوان‌هایم، همۀ اعضای درونی‌ام و روشنایی‌های سرم را در بر می‌گیرد. حالا کم‌کم موقعیت را می‌فهمم. هشیاری‌ام برمی‌گردد. پاهایم گزگز می‌کنند و خسته‌اند. به عقب تلوتلو می‌خورم. می‌خواهم بروم. به تاریکی برگردم. امید خسته‌ام می‌کند. باریکۀ نور برای خاطره زیباست. تو برای خاطره زیبایی. زیبایی، حقیقت است. حقیقتِ زندگیِ من. اما واقعیتِ آن نیست. واقعیت، آن چیزیست که ثابت می‌کند امید من عبث است. واقعیت، دیواریست که بین من و خوش‌حالی بالا می‌رود.