هیچ اتصالی وجود ندارد. هیچ اشتراکی. هیچ دلیلی. هیچ دلیلی
برای ماندن وجود ندارد. ضربۀ آخر را حافظه میزند. حافظه عامدانه و همپای حس از
گذشته فاصله میگیرد و دروغ شروع به تولد میکند. جست وجوی مدام. جستوجوی مدام
بعد از بیرون آمدن از دریا. در خشکی میتوان شنا کرد؟ عجب حس غریبی. حالا که دیگر
نیاز نیست برای زنده ماندن شنا کرد. باید نشست. زیر ابر و آفتاب، باد و رعدوبرق. روی
ماسههای خشکِ هیچ. دستها میخواهند حرکت کنند. اما محیط دیگر سیال نیست. باید
راهی باشد. برای برگشتن به دریا. آب تلخ چشم و دهان و دماغ را پر میکرد اما دستکم
کاری برای کردن بود،دستوپا زدن در آب، حسودی کردن به ماهی، فرار از آن یکی ماهی.
دستی دراز شد. انگار دریا برایش تشت آب باشد و حشره را از
روی آن برداشت و انداخت بیرون تشت.
دریا در خواب شبیه دریای واقعی نیست. همیشه پشت دیوارهای
بلند است، در دارد. یا دو طرفش دیوار است. دریایی کوچک. دریایی خفه. اما دریاست. موج دارد
ساحل دارد. برویم آنطرفتر شاید دیگر دیواری نباشد؟
دستی دراز شد. دست آشنا غریبه شد. خاطرات را به عقب راند. شاید
چیزی در عکسها پیدا شود. نمیشناسم. جز دو عکس: کسی که مرا از دور تماشا میکند و
کسی که در تاریکی و باران در خودش غرق میشود. گونههای سرخ. صدای آرامیست... در
این لحظه رشته پاره میشود و ماسه ها کف پا را میسوزانند.
خیلی تلاش کردم. دستوپا زدم، شنا یاد گرفتم، و وقتی به
شنا و آب تلخ دریا عادت کردم، به خشکی هل داده شدم. بار از روی دست و پاها برداشته
شده. نکند انتظار میرود بپرم؟ یا شروع به دویدن کنم؟ یا شروع به کندن زمین؟ موجها
من را به خشکی پس میزنند.
در تاریکی دست به دیوار سرد کنار تخت میکشم. اگر بیخوابی
باشد، پیشانی. دیوار سرد آرامشبخش است. تلاش برای لمس چیزی. برای یاداوری. اتصال
پوست به جسمی سرد به امید گذر از حال. دیوار کمک میکند تصاویر به ذهن راه پیدا
کنند و نروند؛ شاید.