وقتی دستۀ ابرها با شادی از شهر رفتند، ساختمانها و آبی و
باد و رشتهکوههای البرز در هم میدوند و برگها از روی شاخهها میپرند، روی
شیشۀ تاکسی کنار سمعک مسافر میافتند. صدایی که این مسافر میشنود، به بلندی صدای
افتادن همین برگهاست. لبخندش در تقاطع وحدت و فروزش مثل پریدن برگها، از صورتش
پر کشید روی چشم من افتاد بعد از اینکه هردو با قدمهای تند از پیادهرو، کوههای
نیمهسفید شمال و مأموران امنیت اخلاقی پشت به پارگیهای جین من سبقت
بگیریم.
در پناه چنارها میتوان زیر باران با بارانی نازک و بدون
چتر رفت. تنها گاهی قطرههای بهزمیننرسیده روی برگهای در حال کندهشدن جمع میشوند
و دستهجمعی سقوط میکنند. در هر خیابانی که گردن چنارهایش هنوز روی تنشان
باشد. آسمان بنفش و سرمهای و خاکستری دارد افتاده روی سر چنارها. به ازای هر
چنار، به ازای هر شاخه، به ازای هر برگ، به ازای هر قطره، اگر گردنم کش میآمد، آنها
را میبوسیدم. ولی گردن من مثل یک ستونِ کوتاه شده که سر سنگینم را نگه داشته تا
روی شانهای که نیست، نیفتد.
پیدایش کردم. فاصلۀ بین صفحۀ مانیتور تا کلمات. آنجا که
دیدم نقطۀ روی نمایشگر برای هیچ کدام از حروف کلمۀ مدرنیته نیست و فقط یک لکه است.
فاصله را حس کردم.
یکشنبهها که روز اول کاری بعد از دو روز تعطیلی بود، من
خودم را تعطیل کرده بودم. اگر یک روز قبل از جمعه یا یک روز بعد از یکشنبه هم
تعطیل رسمی میبود یا من یا شبیر مرخصی میگرفتیم، فردایش که مرا میدید، میگفت:
" یک
سال است که ندیدمت."
و من توی دلم لبخند میزدم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر