در پرندهها دقیقتر میشوم. قمریها هرسال کمتر از سال پیشش از آدمها میترسند. کلاغها هم با چشمان سیاه و براق و نوک تیزشان مرا میترسانند. پرستوها انگار مستند. جیغ میکشند و بیپروا از بین ساختمانهای سیمانی جاخالی میدهند. کبوترها روی دیوارهای قدیمی و خانههای متروکه نمای بهتری دارند. گنجشکها اما از همه زیباترند. پاهای ظریفشان موقع پریدنهای کوتاهشان نرم روی زمین فرود میآید. آبودانه برچیدنشان آنقدر ظریف است که باعث میشود مسیر عوض کنم. و اگر کسی خوششانس باشد و گوشش را به آواز پرندهها بدهد، شاید بلبلخرما هم ببیند. کمی از گنجشک بزرگتر با سری سیاه و لپهای سفید که زیر دمش زرد و بقیۀ تنش خاکستری است. آن روز صبح، یکی از آنها دیدم روی شاخهای بیرون زده از سیمکشی بالای دیواری در خیابان پردیس که آواز میخواند. ایستادم به تماشا. و وقتی راه افتادم پرنده هم شروع به پرواز کرد و روی درخت پربرگی صدمتر جلوتر نشست و دیگر پیدا نبود. شاید در آن لحظه بود؛ شاید لحظهای دیگر و درحال تماشای پرندهای دیگر، یا شاید در مسیر برگشت و سوار تاکسی، که با خودم گفتم پرندۀ من هم مثل پرندههای دیگر است. بارها شده حس کردم پرندهای همینکه به حضور آدم آگاه شده، درحال تماشایش یا جستوجویش لابهلای شاخههای امن درختی، دست از خواندن میکشد. انگار این انتظار او را بیشازحد خودآگاه و اعمالش را وابسته به محیط میکند. توجیهی بیپایه است. این شباهت غیردقیق اما مرا سرخوش کرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر