شنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۹۹

خطّ ونک جمهوری تاکسی‌ای دارد فکسنی، طبعاً با راننده‌ای خسته. ترحم دائمی من نسبت به اشیا و آدم‌ها با کمی لختیِ آن ساعت عصر مخلوط می‌شود و با اینکه می‌توانم سوار تاکسی بهتری شوم، روی صندلی تاشوی درماندۀ همین ون می‌نشینم. می‌دانم چه لحظات کش‌داری را باید با این راننده و وَنَش، حرارت ماشین‌های ترافیک و سکون چراغ‌های قرمز و تقاطع‌های مسیر طی کنم. خودم را، بعد از کلنجاری نه‌چندان کوتاه، به دست این کندی می‌سپارم. پلک‌هایمان سنگین است. زمان دیر می‌گذرد؛ اما چون کسی دلشوره‌ای ندارد، می گذرد دیگر. چشمان راننده را در آینۀ جلو می‌بینم با هالۀ تیرۀ وسیع دورش. دیدی؟ پلکش افتاد. ون مسیر مستقیمش را می‌رود حتی وقتی چمران کمی می‌پیچد. سرعت شاید چهل کیلومتربرساعت. چهرۀ راننده می‌گوید جای نگرانی نیست. من هم وا می‌دهم. بگذار کمی استراحت کند. و تصور می‌کنم این ون که اتصالات قطعاتش خیلی سست به‌نظر می‌آیند، اگر بخورد به جایی، چه می‌شود. چندان فاجعه‌بار نخواهد بود.

داغی باعث می‌شود حواسم را از راننده بگیرم و به آفتاب بدهم که سر راهش به مغرب تیغش را به کف دست‌های من هم می‌کشد. خشکی‌ها مثل گردوخاکِ روی میز، روی پوست می‌درخشند.

مثل همیشه، لابه‌لای تصاویر شلوغ مسیر، تو پیدا می‌شوی. چه‌طور این فاصلۀ کم‌رمق رنگ موهایت از سیاه را فراموش می‌کنم و هربار که در نور روز می‌بینمت انگار اولین بار است این رنگ را می‌بینم، نمی‌دانم. تار موهایت از آفتاب جان می‌گیرند و خودشان را در چشمانم جا می‌دهند. تازگی گیاهی وقتی‌که به برگ‌هایش آب می‌پاشند، در دل بیدار می‌شود.

چه وقت از روز بود؟ یادم نمی‌آید؛ گنجشکی را دیدم که در آفتاب پر می‌زد و ذرات غبار با درخشندگی از اطرافش پراکنده شدند.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر