در راه با خودم حرف میزنم و قولی سست میدهم که امشب
دیگر جایی حرفی مینویسم. به خانه که میرسم، خستهام. نمیفهمم منشأ این خستگی
کجاست. خیلی وقتها خستگیم را باور نمیکنم و تذکری میدهم که زیادهروی نکن. آنقدرها
خسته نیستی. ولی خستهام. حرفها و خاطرات بیارزش آن روز در سرم میپیچد و بهسختی
چیزی برای تعریفکردن پیدا میشود که رنگوبوی نقزدن نداشته باشد. خلاقیتم ته
کشیده. واقعاً همینطور است. آسمان را کم میبینم. درخت، تا دلت بخواهد درخت میبینم.
هر روز مرد تعمیراتی موتورسیکلت را میبینم. با موتورسیکلتش و جعبۀ ابزارش در
حاشیۀ بزرگراه بساط کرده و تقریباً همیشه یک تا سه مشتری دورش را گرفتهاند. لابد
حسابی خبره شده. امروز کسی -کمی بالاتر از توحید- موتورسیکلتش را پیاده در حاشیۀ
بزرگراه بهسمت شمال میبرد. هدفش معلوم بود. اولش میگفتم چهطور است که همیشه
کسی اینجا موتورسیکلتش خراب شده. نگو تعمیرگاه است. طرف احتمالاً برای خودش اسمورسمدار
شده و موتوریها میشناسندش و رفع هر نقصوایرادی میآیند پیش تعمیرکار حاشیۀ
چمران. امروز داشتم فکر میکردم اگر عکاس بودم از چه زاویهای از او عکس میگرفتم
که بدهم روزنامهای برای گزارشی از سطح شهر چاپش کند. طوریکه زشتی شهر هم در عکس
نیفتد. آن قسمت شهر نمای زشتی دارد. یک بیمارستان هزارتختخوابی درحالساخت است و
ترافیک نامنظم و هوای آلوده. اما تعمیراتیای به این قشنگی ندیدم. مرد درحال تعمیر
بههمراه صاحب موتورسیکلت که اعتماد از نحوۀ ایستادنش پیداست. مشتریای دیگر هم
کمی آنورتر. اصلاً آن نقطه محل اعتماد است. واقعاً تصویر گیراییست. چند آدم با
موتورهایشان کنار بزرگراه. چون موتورسیکلت در تهران برای خودش نمادیست. انگار اغلب
سوارانش سختکوشند. هرچند شخصاً از موتورسیکلتها میترسم و فراریم. ولی این تصویر
مستثنی است. نتوانستم قاب خوبی انتخاب کنم. حتی خلاقیت انتخاب نام را هم برای
تمیرکار ندارم.
روزهایم با فکر کسانی که دوستشان دارم میگذرد و درکنار
آدمهایی که حاضر نیستم بعد از ساعت کاری حتی از کنارشان گذر کنم. گاهی یکی از
همکارها که شبیه عروسکیست که انگار با
الهام از اروپاییهای شرقی ساختنش، صبحها یا عصرها در مسیر همراهم میشود
و بین من و خلاصی فاصله میاندازد. شاید این عدم پذیرش است که خستهام میکند. هم
تسلیم شدهام هم نه. هم رها میکنم هم نه. همیشه همینم. جمع اضداد. لحظهای سر طیف،
لحظۀ بعدی ته آن.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر