جمعه، تیر ۲۸، ۱۳۹۸

بی‌اثر

پاهایش را روی زمین گذاشته بود تا تعادل دوچرخه‌اش را در حالت ایستاده نگه دارد. یک رشته کاغذ رسید دستش بود و سعی می‌کرد لوله‌شان کند. بعد آن‌ها را در جیب راستش گذاشت و با دوچرخه‌اش به راه افتاد. دور باغچه را پیمود و پیچید در خیابان بیستون.
سرم را روی دفترچه خم می‌کنم. انرژی زیادی دارم؛ پس پاهایم را با ریتم تند آهنگ هماهنگ می‌کنم.
دوباره آن‌جاست. رول کاغذ را باز کرده و دوباره می‌پیچد. نیم متری می‌شود.
"اگر سر و ته رول را بکشی، دوربین می‌شود."
همین کار را می‌کند. از سمتی که قطرش بزرگ‌تر است روی چشمش می‌گذارد. اگر کودک نباشد، میدان فاطمی، بانک سرمایه، بانک سپه، داروخانه، مسجد نور و کارمندها را می‌بیند. بعد دوربینش را جمع می‌کند و در جیب راستش می‌گذارد. موتور قرمز از کنارش رد می‌شود و باعث می‌شود از جایش کمی بپرد. خودش را که پیدا کرد، دوباره غیب می‌شود.
کیک شکلاتی هیچ مزه‌ای ندارد. بدون ‌خاصیت. بی‌اثر. انگار وجود ندارد.
سرم را که بلند می‌کنم دوباره می‌بینمش. این بار سمت چپ باغچه است. دوباره رول کاغذ را شبیه دوربین روی چشمانش می‌گذارد و رویش به سمت شرق. دوربینش را که جمع کرد و در جیب راستش گذاشت، بیسیمش را از جیب راست پشتش درمی‌آورد و دوباره به سمت شمال پا می‌زند.
8:25 دقیقه است و من به سمت جهانمهر راه می‌افتم. سمند زرد سوختۀ فراموش‌شده را رد می‌کنم و اثر انگشتم را تحویل دستگاه می‌‌دهم.
بعضی روزها پرتوهای نور از لابه‌لای ابرها از آسمان خودشان را به زمین می‌رسانند. مرا از آن‌ها بالا بکش.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر