سرم روی
بالش نیست، پایین بالش است. رادیو روغن حبۀ انگور گذاشتهام پخش
شود. شاید جلوی افکار مرا بگیرد. یک دایره در سرم رسم میشود.
کسی در
سرم گله میکند: موهایم را چیدم که شبیهشان شوم. موهایم را آبی کردم که شبیهشان شوم.
حالا طوسی شده، بنفش شده، قرمز شده، قهوهای شده.
دایره
تنگتر میشود. جلوی افکارم گرفته نمیشود. انتظار سفیدم درون دایره میچرخد. تا حالا
کسی با اشتیاقی که من دارم انتظار ناامیدی را کشیده است؟ نکشیده است.
اتاقهای
ما دور حیاط است. یک زوجضلعی منتظم که وسطش حفرهایست به آن پایین، آن کف، که حوض است
و دورش درختهای بلند تا بالکن اتاق ما که درش باز است. بوی خوشبختی و دلشوره میآید. بعد آسمان
برق میزند و پس از آن رعد و بعد صدای شرشر. دایرۀ من هم میخورد و با باران پخش موزاییکها
و شهر میشود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر