شنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۹۸

هیچ پنجره‌ای نزدیک نیست. از این چراغ قرمز که بگذرم، در باز می‌شود و چند ثانیه قبل از آن، او را بین دو دستم می‌گیرم تا در که باز شد، رهایش کنم. مثل آن‌هایی که این روزها در خیابان دیده می‌شوند، نارنجی نیست. از آن‌هاییست که وقتی منبع نور را می‌بینند، آرام می‌گیرند.
آن‌قدر تند بال می‌زند که بال‌هایش دیده نمی‌شود. مثل مرغ‌های مگس‌خوار. شاید چون می‌خواهد از پنجره عبور کند و خودش را به خورشیدی، چیزی برساند.
به چراغ قرمز که رسیدم، از میله‌ای که اتوبوس را دو تکه می‌کرد، رد شد. با نگاه دنبالش کردم؛ معلوم بود راهی پیدا کرده. به سمت چراغ مهتابی می‌رفت و همین که رسید، ناگهان بال‌زدن‌هایش متوقف شد و آرام گرفت. حالا خال‌های روی بال‌هایش دیده می‌شد.

خودم را در نقطۀ مقابل پروانه می‌بینم؛ به خاطر تنفری که گاه و بی‌گاه از بعضی آدم‌ها - با این‌که مرتکب خطایی نشده‌اند -  درونم سر بلند می‌کند و باعث می‌شود احساس آزادی کنم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر