تا نوبت من دو ساعتی مانده. هم تنبلیام
میآمد برگردم خانه و دوباره بیایم، هم میخواستم اگر شد زرنگی کنم (کاری که هیچوقت
نتوانستم بکنم) و زودتر از نوبت بروم تو؛ هم اینکه میخواستم آنجا بمانم. نُه روز
بود محیطم محدود شده بود به اتاق و بالکن و سرویس بهداشتی. از بیرونبودن خوشحال
بودم. مطب یک طبقه از ساختمانی قدیمی و متروک است. حیاط پشتی آن پر از نخالۀ
ساختمانیست. انگار خانه رها شده و کسی نمیتواند برایش تصمیمی بگیرد و علیالحساب
اجارهاش دادهاند به این دکتر جوان. احتمالاً بهخاطر ساختمان عظیم شهرداری که
نور را به روی آن سد کرده. داستان تکراری خانههای قدیمی و ساختمانهای جدید. احتمالاً
برای اهالی یک شهر بزرگ مثل تهران اینجا اصلاً خوشایند نباشد. ورودی داغان و راهپلۀ
پر از خاک و اتاق انتظار بیقواره و مراجعینی نا-شیک.
مراجعین زیادند. صدای سرفه قطع نمیشود.
من شک دارم کجا منتظر بمانم. حس میکنم ممکن است ویروس به کسی منتقل کنم. بین راهپله
و اتاق انتهایی میروم و میآیم. اولین بار است انگار دوباره عضوی از این شهرم.
چهرهها آشنایند. لهجهها و رفتارها آشناست. اینکه زنی با روبهروییش احوالپرسی
میکند و بعد با عضوی از خانواده پشت تلفن ترکی حرف میزند، پدیدهای آشناست. زن
روبهرویی میگوید مادرش در آیسییو بستریست. بهخاطرکرونا و او هم آمده چک کند
مشکلی نداشته باشد. میگوید در حیاط بیمارستان با سوپ و آبمیوه منتظر میمانند تا شاید
نگهبان گذاشت بروند بالا. بعد پرستار به مادرشان اشاره میکند که ملاقاتکننده دارد
و او هم برمیگردد چند ثانیهای از پشت شیشۀ آیسییو چهرۀ ملاقاتکننده را میبیند
و همین. زن میگوید مریض دلگرم میشود میبیند کسی آمده است ببیندش. حرفش خیلی
درست است. میروم بیرون تا ماسکها را چند لحظه بردارم و بینیام را پاک کنم. مراجعین
بیشتر مسناند. با همراه میآیند. ناگهان انگار میفهمم چهقدر آدم مسن داریم.
کندتر از ما، اما زندگیشان را میکنند. خیلیهاشان از پس خودشان برمیآیند. خیلی
هاشان با کمک فرزند یا همسرشان از پس زندگی برمیآیند. خیلیهاشان از این مریضی
جان سالم بهدر بردند.
مادرجان من نتوانست. یعنی توانسته
بود. خیلی خوب تا اینجا پیش آمده بود. با وجود اینکه این یک سال منعش میکردند
اینور و آنور برود، گاهی میزد بیرون. پارک خلوت روبهروی خانه چه اشکالی داشت
که نباید میرفت؟ هر هفته به من زنگ میزد. از من میخواست مراقب خودم باشم و غذا
خوب بخورم. اگر من میآمدم گرمسار، به او سر میزدم. کوتاه و باعجله. همیشه دلم میخواست
باهاش طولانیتر صحبت کنم. پیوند ضعیفم با او را دوباره بسازم. مثل بچگی. هیچوقت
انگار فرصت مناسبی نبود. مادرجانم ادامه داد. با تمام تنهاییهایی که نصیب روانش شد.
مثل همۀ آدمهای پیر دیگر. مادرجان من گوشش نمیشنید. نمیتوانست آنطور که میخواهد
در مکالمات ما شرکت کند. میدیدم کلافه میشود. اما آخرش شاید رها کرد. شاید از
خودش خسته شده بود. شاید هم بدنش واقعاً نمیتوانست دربرابر کرونا مقاومت کند.
نمیدانم بگویم کرونا چه اثری روی
زندگیم گذاشته. قبل از کرونا هم من آدم بیرونرفتن و گشتوگذار و سفر و مهمانی
نبودم. ماندن در اتاقم ترجیح همیشگیم بوده؛ هرچند بدون آنکه بفهمم حالم را بد میکرد
و میکند. هالۀ روابطم با آدمها احتمالاً تارتر شده. خودم را بهسختی می توانم
تعریف کنم یا بفهمم. و خب هیچکدام اینها نباشد، یکی را از ما گرفت. و هراسهایی
بهجا گذاشته که نمیدانم تا کی ادامه دارد.
شاید اگر چند ثانیه از پشت شیشۀ آیسییو برایش دست تکان میدادم، میتوانست خوب شود. مرگ چیز بدیست. بعد از آن جز حسرت چیزی نمیماند. حسرت از آن دردهای بیدرمان است. و دلتنگی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر